پاسخ ایسمنه

پاسخ ایسمنه

جستار دومِ «به‌سوی خواندن تراژدی» | پاسخ ایسمنه؛ بازمانده از فاجعه چه می‌گوید؟

قاسم نجاری و فربد مهاجر

PDF

آنتیگونه در حال دفن پولی‌نیکس خاکستر به‌هوا می‌پاشد آن شوارتز در نقش آنتیگونه به کارگردانی جت اشتکل در برگ‌تیه‌تر، وین، ۲۰۱۵

آنتیگونه در حال دفن پولی‌نیکس خاکستر به‌هوا می‌پاشد؛ آن شوارتز در نقش آنتیگونه به کارگردانی جت اشتکل (برگ‌تیه‌تر، وین، ۲۰۱۵)

 

میراثِ جنگ برای ما چیست؟ سایه‌ای که با دورشدن‌اش، گستره‌ی بیشتری را تاریک می‌کند. جنگ یا در حالِ وقوع است یا اتفاق افتاده و یا اتفاق خواهد افتاد. این حضورِ همواره‌ی جنگ است که تعارضات زمانه را در سایه آشکار می‌کند؛ نه مختصاتِ جغرافیایی و نه دوگانه‌های جنگ.

سایه می‌ماند

همان‌طور که در آغازِ تراژدیِ آنتیگونه‌ی سوفُکل (۴۴۲ پیش‌ از میلاد) سپاهِ آرگوس شهر را ترک کرده است اما آنچه حضور دارد سایه‌ای است که خود را بر سیمای باقیمانده‌‌های جنگ گسترانده: آنتیگونه و ایسمنه. دخترانِ اُدیپوس، دو بازمانده‌ی خاندان لائیوس که از خانواده‌شان چیزی نمانده جز بدنِ دفن‌نشده‌ی پولی‌نِیکِس؛ تعارضاتِ رفع‌نشده‌ی یک جنگ.

آنتیگونه علیرغم حکمِ کرئون که پولی‌نیکس را خائن به قانونِ شهر شناخته و از تدفین او جلوگیری کرده، بر تصمیم خود پافشاری می‌کند؛ او می‌خواهد بنا بر قانونِ الهی، بدنِ برادر را دفن کند. حکمِ کرئون، صدای قانونی است که ساختار سیاسی را می‌سازد. او با اتکا به این قانون می‌خواهد به شهری جنگ‌زده نظم ببخشد. حکم بر یک بدن است؛ بدنی که یادآورِ تناقضاتی است که وحدتِ حکمرانی را مخدوش می‌کند. این بدنی است بازمانده‌ی جنگ که کرئون با حکم‌اش، حجمِ پرتناقض آن را انکار می‌کند؛ انکار او، انکارِ جنگ و سایه‌اش است. انکارِ امری جدا افتاده. اما آنتیگونه/ایسمنه در نقطه‌ای ایستاده‌اند که بر حضورِ سنگینِ همین سایه و همه‌ی آورده‌هایش صحه می‌گذارد. آنتیگونه/ایسمنه در امتداد همان بدنِ دفن‌نشده، حضورِ «انکار‌شده‌»‌اند. که می‌خواهند خود را در مقابلِ قانون یادآوری کنند.

جنگ که تمام شده، ارتش آرگوس که شهر را ترک کرده و کشته‌ها دفن شده‌اند.1 پس این چیست که به یاد آورده می‌شود؟ مسئله اینجاست که مردگان هیچ‌گاه به اندازه‌ی کافی مرده نیستند.2 بوی تعفنِ جسد پولی‌نیکس است که نزاع را به ساحتی دیگر می‌کشاند. زخمِ سرباز سایه‌ی جنگ است.

اکنون که واسطه‌ی این نزاع، جسد پولی‌نیکس است تمامیِ زندگان زیر سایه‌اش قرار می‌گیرند؛ چه ایسمنه، چه آنتیگونه که مدام بر زخم انگشت می‌گذارند و چه کرئون که می‌خواهد زخم را از خود دور کند. بویی که کرئون استشمام می‌کند در جای‌جای تاریخ به مشام می‌رسد: بویی برخاسته از گورهای دسته‌جمعی، جسدهای بی‌نامِ سردخانه‌های دولتی و مظنونان غرق‌شده در رودخانه‌ها. آب بدنِ پوسیده‌ی مردگان را پس می‌زند. ترومای مهارنشدنی در ذهنِ بازماندگان. بدن‌های شناوری که یادآورِ گذشته‌ی حل‌وفصل‌نشده‌اند. یادآوریِ انکار، طرد‌شدن.

آن‌ که در تاریکی ایستاده ایسمنه است. آن که چهره‌اش به کورسوی نوری روشن شده، آنتیگونه. آنتیگونه می‌خواهد به هر قیمتی برادر را دفن کند و قانون کرئون صریحاً مانع است.

داستانِ تک‌خطیِ نزاع آنتیگونه و کرئون، بیش از دوهزار سال است که پژواک‌هایی را رها می‌کند؛ به‌عنوانِ یکی از کهن‌الگوهای تقابل و ستیز. به‌خصوص تقابل فرد با دولت. هگل آنتیگونه را «آسمانی» می‌خواند: «شریف‌ترینِ فیگورهایی که تابه‌حال بر زمین پدیدار شده است».3 برای ژان کوکتو آنتیگونه فیگوری بود همچون ژان‌دارک و شارلوت کوردِی.4 برشت سه‌سال پس از پایان جنگ جهانی دوم اشباح آنتیگونه‌ی سوفُکل را در برلین احضار می‌کند. فمی اسوفیسان با «تِگونی؛ آنتیگونه‌ی آفریقایی» نه‌تنها بر استیلای استعمار در آفریقا می‌شورد بلکه بر تسلط مردانه و قدرت پدرسالاری و استعمارِ نو مقاومت می‌ورزد.5 شاید نقل‌قولی از پرسی بیش‌شلی در نامه‌ی سال ۱۸۲۱‌اش به جان گیزبورن، جایگاه آنتیگونه را به‌خوبی نشان ‌دهد: «چه تصویرِ والایی از یک زن… شاید برخی از ما در زندگی پیشینی‌مان عاشق آنتیگونه بوده‌ایم و همین است که نمی‌گذارد به تمامی دل به پیوندهای فانی دهیم».6

روحِ آنتیگونه با هر ناسازگاری‌ای در هر زمانه‌ای بار دیگر احضار می‌شود.

و آنتیگونه می‌میرد.

پولی‌نیکس دفن می‌شود.

کرئون پشیمان می‌شود؛ خیلی دیر.

جنگ «تمام» می‌شود.

اما آنکه در سایه می‌ماند ایسمنه است؛ با میراث جنگ.

آنتیگونه ایسمنه

آنتیگونه ایسمنه

تراژدی خارج می‌شود

روایت تراژدی با مرگ آنتیگونه تمام می‌شود. نزاع کرئون/آنتیگونه با مرگ‌های چندگانه به پایان می‌رسد. اینجا، نقطه‌ی پایان اسطوره‌ی خاندان لائیوس است. اما چه در تراژدی سوفکل و چه در متون کهن اسطوره‌های یونانی ایسمنه بی‌سرنوشت است. تراژدی با همه‌ی هیاهویش از صحنه خارج می‌شود به‌همراه همه‌ی کشتگان و بدن‌های روی دست‌مانده.

ایسمنه اما بر صحنه‌ی تاریخ می‌ماند. با اشباح کشتگان، بالقوگی‌ رهاشده و ابهامی تراژیک؛ بازمانده‌ی ساحت تئاتر، اسطوره و نزاع‌های دراماتیک… در جایی دیگر.

بازمانده واژه‌ای است که به تمامی گویای وضعیت ایسمنه است. بازماندن از فرجام مرسوم در ساحت تراژدی، بازماندن از مرگ در فاجعه. سایه‌ی فاجعه که بر تن بازمانده افتاده از واقعیتی می‌گوید که سرسختانه از عناصر برسازنده‌ی خودش فراتر می‌رود. وحشتی که هیچ‌گاه به تمامی پایان نمی‌گیرد؛ خون‌ریزیِ ابدیِ زخم کهنه. زخمِ مردگان.

ماندن ایسمنه در مقابلِ رفتن میرندگان قرار می‌گیرد. نزاع بزرگی که از اشتباهِ ادیپوس شروع شده با همه‌ی آن مرگ‌ها پایان می‌پذیرد. به یادمان می آید معادلی که در زبان یونانی برای انسان استفاده می‌شد thnētói بود؛ «کسی که می‌میرد»؛ معادلِ ephemeroi، «موجودِ روز». آن‌ها که در روز زندگی کرده و با مردنشان به نهایتِ زیست انسانی رسیدند (و شاید میل آنتیگونه به مرگ چیزی ورای همین غایت نباشد)، آن‌ها رفته‌اند. رفتنِ زندگان، برچیدنِ بساط تراژدی است. نزاعِ زندگان نیازمند فرم تراژدی است و حالا که زندگان می‌روند، شبی آغاز می‌شود که موجودات آن نه زنده‌اند و نه مرده. شبِ هراس‌آورِ بازمانده، آغاز ابهام به معنای اعم کلمه است و زنده‌ماندن ایسمنه در غیاب تراژدی، چنین زنده‌ماندنی است.

ایسمنه در تاریکیِ به‌جامانده پرسه می‌زند؛ در مواجهه با تصویرهایی پیچیده در سایه‌ها که به سرعت از برابر چشم می‌گذرند. «تصاویرِ سایه‌ای [silhouette] در عینِ حال تصاویری از مثله‌شدن‌اند: ما فقط به‌صورت مورب و خلاصه‌شده با تاریخ درگیر می‌شویم – مجموعه‌ای از چهره‌های مثله‌شده که فقط از نیم‌رخ دیده می‌شوند و مواجهه‌ی رویاروی با آن‌ها ناممکن است.7  

ایسمنه همراه این اشباح، لجوجانه میل به زیستن دارد (و مگر میلِ به زیستن چیزی جز «مُردن» است؟ زیستن همان فرایندِ مُردن است) هنگامی که وضعیتْ یکسره انسان را به مرگ وا می‌دارد، ایسمنه است که امکانِ زیستن را بدل به تجربه‌ی مقاومت می‌کند. هموارهْ مُردن.

«موجود روز» وقتی از روز خارج شد، به این وضعیتِ مبهم وارد می‌شود. آغازِ این شب، آغازِ مُردن است. مردنی متفاوت از مرگ. که مرگ یک‌بار و برای همیشه همه‌ی وضعیت‌ها را منحل می‌کند اما مُردن تجربه‌ی زیستنِ ابهام است که مدام نسبتش را با مرگ مشخص می‌کند. مُردن، صرفاً اشاره‌‌ای سانتی‌مانتال برای دراماتیک‌کردن زیست روزمره نیست بلکه این مُردن، پتانسیل‌های رهایی‌بخش را آبستن است. و تفاوتش با زیست روزمره، مواجهه با وضعیت‌ها در عینِ ابهامِ رفع‌ناشدنی جهان است. اینجاست که آنتیگونه‌ی پرشور، درونِ بدنِ ایسمنه‌ی پرورش می‌یابد. ما آنتیگونه را برای مرگ‌اش تحسین کرده‌ایم اما کسی از ایسمنه برای مُردن‌اش یاد نمی‌کند. بازمانده‌ی همواره‌درحالِ مُردن؛ رو به سوی مرگ. در ابهام.

بُهت. پُرسش. غُبار ـــ [و سکوت].

ایسمنه برهنه ایستاده است؛ خیره به واقعیتِ برهنه.

هراسِ ایسمنه در وضعیت مبهم‌اش سوال بنیادین تراژدی را بار دیگر و این‌بار در فقدان تراژدی زنده می‌کند: چه باید کنم؟

تراژدی هنوز هم به این سوال فکر می‌کند.

آن کارسون در «درس‌های اندوه»8 (ترجمه‌های مشهورش از اوریپید) می‌پرسد؛ «تراژدی چرا وجود دارد؟ چون سرشار از خشم هستی. چرا سرشار از خشمی؟ چون سرشار از اندوهی». و سایمون کریچلی در «تراژدی، یونانیان و ما» اضافه می‌کند که «ما چرا سرشار از اندوهیم؟… چون سرشاریم از جنگ و آدم‌ها کشته شده‌اند».9

زمانه‌ی ناسازگار محصول جنگ است. جنگ‌های گذشته، حال و آینده. جنگ‌هایی که دوگانه‌ها را ساخته‌اند؛ ادعاهای چپ و راست و درست و غلط را. از یونانِ‌ باستان و پیش از آن تا حالا و جنگ‌‌های پیدا و پنهانِ خاورمیانه، جنگ، خشم و اندوه مانده است. داستان شاهان و اشتباه‌های مهلک شاید تمام شده باشد، اما ایسمنه هنوز در این میان ایستاده است. امروز. همین‌جا.

وضعیتِ ابهام، مشخصه‌ی جغرافیای کنونی ماست. در خاورمیانه که محل اوج‌گیری جنگ‌های قرن بیست‌ویکم است، میراث تراژدی روبرو کردنِ ما با پیچیدگیِ ساده‌نشدنی‌ای است که لزوماً مفاهیم و نظریه‌ها و فرمول‌های حل مسئله راهگشایشان نیست.

ایسمنه در ساحتِ ابهامْ با زمانه‌ی ما و [و زمانِ گذشته] روبرو می‌شود و اینجاست که «چه باید کردِ» تراژدی یونانی، همان «چه باید کردِ» وضعیت‌های پرتناقض و دوگانه‌سازِ معاصر است؛ ایسمنه‌ی ما، چند قدم بیرون از وضعیتِ روابطِ موجود، به‌واسطه‌ی دیدِ تاریخی، این روابط را تفکیک و دوگانه‌ها را منحل می‌کند. بالقوگی موجود در او، همانا انقلابی‌بودنِ اوست.

و حالا ایسمنه‌ی بی‌سرنوشت را ببینید.

تنِ برهنه‌ای با سایه‌ای مسلح، ایستاده بر صحنه‌ی تاریخ و همزمان آسفالتِ ترک‌خورده‌ی شهر. ایستاده در برابرِ کرئون‌های بی‌شمار در اتیکت‌های قدرت.

به سوی خواندن تراژدی: جستار اول

– نهست ایده‌ی اکنون –

پانوشت‌ها

[1]  باید در نظر داشت که آئین‌های خاکسپاری در یونان باستان چندین مرحله داشتند و تا همهٔ آن‌ها به تمامی انجام نمی‌گرفتند، انتقالِ مُرده به جهان مردگان تماماً صورت نمی‌گرفت. یک مسئله، خاکسپاری بود و پولی‌نیکس یک‌بار به‌دستانِ آنتیگونه دفن شد و آخرین خاکسپاریِ او به دستانِ کرئون انجام می‌گیرد؛ پس از همهٔ اتفاقات، و توسطِ آخرین بازماندهٔ مذکرِ خانواده.
[2] ربکا کامی، جشن ماتم (ترجمهٔ مراد فرهادپور)، لاهیتا، تهران. ص ۱۱۳
[3] Robert Stern, Hegel and the Phenomenology of Spirit, p. 140
[4] J. Cocteau, theatre, p23.
[5]برای مطالعهٔ بیشتر دربارهٔ تراژدی و دیاسپورای آفریقایی: Barbara Goff and Michael Simpson, Oedipus, Antigone, and Dramas of the African Diaspora
[6] Percy Bysshe Shelley, Essays, Letters from Abroad, Translations and Fragments, p.335
[7]  ربکا کامی، همان. ص. ۱۳۲
[8] Anne Carson, Grief Lessons,
[9] Simon Critchley, Tragedy, the Greeks, and Us, Pantheon Books.

Leave a Reply