امین بزرگیان
فهیمه خضر حیدرى، روزنامهنگار مهاجر، در یکى از پستهاى فیسبوکىاش نوشت: «نوشتم نمایندگان آژانسبینالمللی انرژی اتمی به تهران “میآیند”». لحظهای مکث کردم. برگشتم و جمله را دوباره نوشتم. این بار اینطوری: «نمایندگان آژانسبینالمللی انرژی اتمی به تهران “میروند”». من دیگر آنجا نیستم. پس آنها نمیآیند، آنها میروند… این متن به ظاهر ساده که با عباراتى از تجربه کارى روزانه نوشته شده است، راوى شکافى است که مدام در زیست روزمره مهاجران سرباز مىکند؛ شکافى که به خوبى وضعیت بىخانمانى را نشان مىدهد.
مهاجرت در پیوند با “رفتن” است، احتمالا به قصد “شدن”. تفاوت مهاجرت با مسافرت شاید در همین جا باشد. مسافر، گردشگر است. او در جستجوى “شدن” نیست. هدفش تنها استراحتى در میان “بودن” خویش است. اما مهاجر از “بودن” خود خسته شده است. او رفتن را برمىگزیند تا بتواند آنچه مىخواهد بشود. براى همین است که در معناى مهاجرت، گویا نوعى اجبار و استرس خوابیده است. ترک چند روزه خانه نمىتواند وضعیت درونى و بیرونىاش را تغییر دهد و براى همین به فکر موطن دیگرى مىافتد.
بیراه نیست که موضوع مهاجرت تا این میزان همواره مورد علاقه اشکال مختلف وجودگرایى بوده است. چه عرفا و صوفیان و چه اگزیستانسیالیستها در بحثهاى خود دربابِ تعالى وجود، مهاجرت را پیش کشیدهاند. در یکی از مهمترین مفاهیم عرفانى، سالک یا همان رونده طریقت، از موطن خود به جاى دیگرى هجرت مىکند. این هجرت جلوه بیرونىِ بیرون آمدن از خویشتنِ خویش و پیوستن به منبع معرفت و ذات بارى تعالى است. هجرت باعث مى شود که فرد از تمام عادات روزمره زندگىاش که او را در بند خود اسیر کرده رها شود و در واقع تعلقاتاش را از دست بدهد. این تغییر مکان چشم او را بر جهان دیگرى مىگشاید که فارغ از این جهان مادى است.
در این نوشته پاره پاره سعى شده است با اتکاى به تجربه زیسته نگارنده از مهاجرت، تلاشى براى پدیدارشناسى این پدیده صورتبندى نخستین شود. موضوع رابطه مهاجرت با مرگ، امرسیاسى و زندگى روزمره با دستاوردها و فقدانهایش بى شک نیازمند کارى دقیقتر و جدىتر است.
مهاجرت و مفهوم خانه
مهاجرت را مىتوان در ساحت زمانى به سه وضعیت تقسیم کرد: پیش، هنگامه و پس از مهاجرت. پیش از مهاجرت، “بودن” و وضعیت ناگوار خود را به تمامى بر فرد عرضه کرده و رنج با خانه پیوند خورده است. بودن در خانه، رنجآور است. گسست و شکافى بین شهروند و دولتشهر رخ داده که او را نسبت به خانه، بیگانه کرده است. مصائب و مشکلات، فرد را عاصى مىکند و او در تمنّاىِ بیرون آمدن از “بودن” و رسیدن به “شدن” به تکاپو مىافتد. فرد، خانه و تعلقاتش را سد ستبر “شدن” خویش مىبیند و تنشى میان آن دو برقرار مىشود که در نهایت باعث مىشود فرد بر ضد آن بشورد. خانه، جایى مىشود تنفربرانگیز و کسالتبار که مىباید بدان خیانت کرد.
هنگامه مهاجرت، هرچند زمان کوتاهى است اما واجد اهمیتى فوقالعاده در زندگى است. فرد، در هنگام مهاجرت، هرچند در “بودن” است اما “شدن” را با حسى قوىتر و مطمئنتر مىتواند آرزو کند. به میزانى که موطن جدید با افسونگرىهایش به او لبخند مىزند، خانه، چهره معصوم و پر از خاطرهاش را بر او ظاهر مىکند. نزاعى در مىگیرد بین خاطرات و رؤیا. بین گذشته و آینده. در هنگامه مهاجرت، “حال” به تمامى بر فرد منکشف مىشود. حال، بستر نزاعِ گذشته و آینده یا همان خاطره و رؤیاست. غالباً بازنده این نزاع در درون فرد، گذشته است. گذشته، پیرزنى است غرغرو، تاحدى مهربان که فرد، انباشته از خاطره با اوست. پیرزنى که فرد را پرورانده و بزرگ کرده است. پیرزن نزاع را به جوان غمّاز غریبه مىبازد. تن و ذهن، کشاکشى را در هنگامه مهاجرت تجربه مىکند که هیچگاه او را رها نخواهد کرد.
پس از مهاجرت و با گذشت اندک زمانى از همخوابگى با رؤیا، جهانِ فرد به هم مىریزد. پیشداورىها از موطن جدید جاى خود را به داورى مىدهد و طبیعتاً مىدانیم که داورىها تا چه میزان چهره واقعىتر و در عین حال خشنترى از پیشداورىها دارند. فرد، تا هر میزان هم بهرهمند از مواهب مؤطن جدید و فارغ از مصائب خانه، اما راه فرارى از یادآورىِ خانه ندارد. “شدن” در صورت تحقق کامل هم نمىتواند “بودن” را از میان لایههاى ذهن و سلولهاى پوست، بردارد. خانه چنان در اعماق وجود “هست” که هیچ دستاوردى توانایى زدودن آن را ندارد.
پس از مدتى، تنش و گسستى که فرد پیش از مهاجرت تجربه کرده بود، به گونهاى دیگر باز مىگردد (به زبان هایدگرى بازگشت اُنتولوژیک به خانه). تنش تازه، محصول توأمان چیستى خانه و فقدان خانه است. تنشى شیزوفرنیک که فرد را مدام در بین نخواستن خانه و خواستن آن در تعلیق نگه مىدارد. بىاهمیتترین چیزها در دکوراسیون اشیاء و فرهنگى خانه، جنبههاى تروماتیک مىیابد و میل به “بازگشت” را کم کم مىسازد. این میل در صورت اجابت با یک سفر، به سرعت فروکش مىکند و باز دوباره از ابتدا ساخته مىشود. در واقع ایماژ خانه به اندازه وضعیت واقعى خانه، تنشزاست. تفاوت در اینجاست که تنش پیش از مهاجرت تا حد زیادى ابژکتیو و محصول مراودات با جهان عینى و تنش پس از مهاجرت تا حد زیادى سوبژکتیو و محصول مراودات با جهان ذهن و خاطره است. این جدایى که پدیدارشناسى مهاجر ما را به آن مىرساند را در بحث مهم مارتین هایدگر درباب تفاوت میان “اقامت” و “سکونت” بهتر مىتوان دریافت.
هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩۵١ در کالج دارمشتات به نام “ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن” که بعدها در کتاب خطابهها و یاداشتها چاپ شده است، تفاوتى قائل مىشود بین اقامت و سکونت[1]. او خانه را جایى مىداند که فرد سکونت مىگزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و “ساختن” پیوند مىزند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق “ساختن” به آن دست مییابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مىتواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکانهاى مختلف اقامت مىکند.
ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، “بودن” را تجربه مىکند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیدهها به ذات خویش واگذار مىشوند و حصارى ساخته مىشود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمىتواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکتهاى که هایدگر پیش مىکشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کمتر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مىکند و اقامت در مکانهاى مختلف که نسبت به آنها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهمترین ویژگىهاى انسان مدرن شده است. این وضعیت را در پدیدارشناسى مهاجر نیز مىتوان دید. فرد، پیش از مهاجرت، خانهاش را به مثابه سکونت، دیگر به رسمیت نمىشناسد و درجستجوى جاى بهتر مهاجرت مىکند. او بعد از مدتى در مىیابد که تنها اقامتگاه جدیدى یافته و اینجاست که جنبههاى سکونتگاهى خانهاش را به یاد مىآورد. این یادآورى فقط یک یادآورى ارادى و سانتىمانتال نیست بلکه محصول امرى است عمیقاً ریشهدار در هستىِ فرد به نام زبان. زبان، خانه اول است.
مهاجرت و مرگ
مهشید امیرشاهى در رمان “درسفر” که روایتى است از سالهاى مهاجرت راوى داستان در پاریس، رمان را با شرحى از مراسم خاکسپارى “تاجى” آغاز مىکند. در همان سطرهاى اول رابطه تنگاتنگ مرگ و مهاجرت خود را به ما مىنمایاند:
”روزى که تاجى را به خاک سپردیم، من بسیارى از زندگان را هم خاک کرده بودم […] از محله پانزدهم تا گورستان راه دراز بود. یکى از شوخیهاى تاجى تکه تکه به ذهنم مىآمد اما بطور کامل شکل نمىگرفت. من در کش وقوس آن بودم که به کمک زنده کردن اداها و صداهاى تاجى، داستان را به همان شیرینى که خودش تعریف مىکرد دوباره بر خاطر بنشانم که نمىشد.[…] همه همراهان، درست در لحظهاى که ماشین از جلو آپارتمان تاجى راه افتاد، به فکر مرگ خودشان افتادند. تبعید فقط در لحظاتى جلوه کاملش را دارد و هیچ واقعهاى بیش از مرگ یک تبعیدى دیگر بقیه تبعیدیان را به فکر غربت نمىاندازد، به فکر زندگى در غربت و مردن در غربت.
زرى گفت: من که نمىخوام اینجا چالم کنن.”
این پیوند تا پایان رمان وجود دارد و نویسنده به آن مدام اشاره مىکند. یکى از عمومىترین تجربههاى مهاجر، گریستن در شب نخست مهاجرت است. این گریستن عمیق و ناارادى پس از موفقیت فرد در انجام مهاجرت و رسیدن به اقامتگاه جدید، راوى فقدان و شکستى است. هر تجربه وجودى از فقدان، جلوهاى دقیق از غریزه مرگ است. این موقعیت را کارل یاسپرس تحت عنوان “موقعیت هاى مرزى“ (boundary situations) به گونهاى درخشان توصیف کرده است. مقصود از موقعیت مرزى وضعیتى است که وجود، نوعى مرگ یا فقدان را تجربه مىکند. بیمارىها، رنجها، احساس یأس و پوچى و مواجهه با یادآورى مرگ خود از جمله مهمترین موقعیتهاى مرزىاند که راوى نوعى شکستاند[2]. موقعیتهاى مرزی آدمی را به خودتکانی میکشاند. انسان را از منطقه امن وجودش که در آن لانه کرده بیرون کشیده و به مرز پرتاب میکند. مهاجرت نیز چنین است. خروج از مرزهاى خانه و اقامتگاه جدید وجه تسمیه نامگذارى این وضعیت در فلسفه یاسپرس است. البته در دیدگاه او موقعیت مرزى گاهى با رساندن فرد به موقعیت نهایى که همان تجربه عمیق شکست، تباهى و مرگ است، راههایى را براى مواجه واقعىتر با زندگى فراهم مىسازد به گونهاى که فرد زندگى را با توان بیشترى تجربه کند. زیستن خلاقانه آنگونه که شایسته است تنها از خاکسترهاى تباهى و شکست بیرون مىآید.
تبعیدشدگان یا مهاجران بىبازگشت بىشک تجربه عمیقترى از این موقعیت دارند. در زمانه حکومت نازیسم بر آلمان، یهودیان بسیارى مجبور به ترک خانه شدند. اگر آنها خانه را ترک نمىکردند، آشویتس و کورههایش، سرنوشتى بعید براى آنها نبود. اما وضعیت و بودنِ تا این حد ناگوار هم باعث نشد که روشنفکران یهودىِ از آلمان گریخته از خانهشان با احساسى نوستالوژیک ننویسند. فرانتس نویمان در کتاب شناخته شدهاش “روشنفکران در تبعید” به تبارکاوى تبعید و مهاجرت روشنفکران و تبعات آن مى پردازد[3]. بحث او شاید بتواند به موضوع این نوشته آشفته کمک کند. نویمان براى تبارکاوى بحث مهاجرت از دولت-شهرهای یونانی آغاز میکند، زمانهاى که سیاست و فرهنگ یکى بود. یکى بودن سیاست و فرهنگ در دولت-شهرهاى یونان بدین معنى است که ساحت فرهنگ چیزى نبود جز مشارکت در سیاست و انسانِ فرهنگى و فاضل (به معناى سرمایه هاى فرهنگى و اجتماعى فردى) دقیقاً همان کسى بود که در خیر عمومى مشارکت مىکرد. از سوى دیگر، تمدن، در یک نقطه تمرکز یافته بود به نحوی که باقی جهان در توحش بود، یا بهتر بگوییم به نظر یونانیان اینگونه میرسید که در توحش باشد. در این وضعیت به غایت قطبى، مهاجرت به تعبیر سقراط، مرگ بود. هیچ فرهنگى در بیرون از پولیس یونان نبود که کسب شود. در دولت-شهر یونانى، مهاجرت در امتناع کامل به سر مىبرد. نویمان ادامه مى دهد که در قرون وسطى، که مسیحیت نقاط مختلفى از جهان را دربرگرفته بود، تمام سرزمینها بىهیچ تفاوتى، زمین پدر و محل هبوط و حضور پسر بود. در عصر سرورى مسیحیت با آموزه یکسانسازى همه چیز، مهاجرت نیز چیزی بیش از تغییر سکونتگاه نبود. اما در عصر دولت-ملتها که مرزها پررنگتر و مقدستر از هر دوره دیگری میشوند، مهاجرت خود را مىنمایاند و نشان مىدهد.
دولت-ملتها برابر نیستند. توانایىها و منابع متفاوت آنها، آنان را نابرابر مىکند. این نابرابرى، همان جوانِ غمّاز است. رؤیاها و “شدن”ها جاهایى خاص انباشته مىشوند که لزوما ً منطبق بر خانه و “بودن” نیست. دانشجو یا همان روشنفکرى که به سبب این نابرابرى، مهاجرت کرده است به تعبیر نویمان بیش از هرکسى در موطن جدید و در خلالِ شدن، این نابرابرى را درک مىکند. تاجایى که همین لمس بىواسطه نابرابرى به بخش مهمى از شدنِ او تبدیل مىگردد. نویمان مینویسد: “مهاجرت در دوره دولت-ملتها بی نهایت دردناکتر از همه دورههای گذشته است. اگر روشنفکر مجبور شود که موطن خود را ترک کند، کاری بیشتر از تغییر خانه انجام داده است. او مجبور به قطع رابطهاش با یک سنت تاریخی و یک تجربه مشترک میشود. او باید زبان تازهای بیاموزد؛ و با این زبان جدید بیندیشد و تجربه کند.” این زندگى تازه که از خلال مهاجرت بیرون مىزند واجد بهترین و در عین حال رنج آورترین تجربیات است. تجمع یگانهی امر مثبت (زندگى و تجربیات و شناخت تازه) و امر منفى (بیگانگى، بىزبانى و بىخانمانى) در پدیده مهاجرت، درخشندگى ویژهاى به آن مىبخشد.
گفتیم که در یونان باستان، مهاجرت از وطن به تعبیر سقراط نوعى مرگ بود، اما داستان در دوره دولت-ملتها گویا کاملاً تغییر کرده و معکوس شده است. وطن، همان صداها و چهرههایى است که در لحظات احتضار لمس مىشود. برخلاف تمامى ادعاهاى وطنپرستانه، وطندوستى در درون غریزه مرگ معنا و جا گرفته است. مىتوان مدعى شد که وطنِ مدرن ارتباط عمیقى با مرگ دارد. جاهاى زیادى و بهترى براى زندگى کردن هست، اما آنچه ما را به سمت سرزمین مادرى مىکشاند نه شُکوه افسانهاى یا واقعى آن که ترس از مرگ است. در واقع تنها یک جا براى مردن هست. خیل عظیمى براى زندگى بهتر مهاجرت مىکنند؛ همانهایى که غریزه مرگشان پس از سفر آنها را مدام به سمت خانه مىکشاند.
بیخانمانى استعلایى
داستان ما با میل به مهاجرت از وطن و درعین حال میل بازگشت به وطن، جلوهاى است از مناظره بىامان اروس (غریزه زندگى) و تاناتوس (غریزه مرگ). انسان مهاجر بیش از هرچیز این تجمع و دوپارگى را تجربه مىکند. تجربه عینى این وضعیت خاص، آفریننده نوعى تجربه اگزیستانس نیز است که جرج لوکاچ تحت تأثیر هایدگر آن را بىخانمانى استعلایى مىنامد. در این بىخانمانى است که اگزیستانسیالیسم داستایوفسکى، مکان خود را مىیابد. بىخانمانى استعلایى یعنى درک جهان در کلیتاش. لوکاچ معتقد است همواره بین فرد و جامعه شکافى وجود دارد که نحوه برخورد فرد با آن، سرنوشت او را رقم مىزند. او سعى مىکند انواع برخورد را از طریق رمان، به مثابه ژانر هنرىِ مختص جهان مدرن، تشریح کند و برهمین اساس در نظریه رمان، از سه نوع رمان نام مىبرد: رمان ایدهآلیسم انتزاعى، رمان روانشناسى پندارزدا و رمان آموزشى.
در نوع اول فرد نگرش محدودى نسبت به واقعیت دارد و بر این تصور است که مى تواند واقعیت را مطابق خواستها و امیال خود بسازد. او سرانجام شکست مىخورد. نمونه کلاسیک آن دُن کیشوت است. در نوع دوم آگاهى قهرمان فراتر از محدودیتهاى واقعیت اجتماعى است و فرد نمىتواند با قواعد و قوانین این واقعیت سازگار شود و از آنجایى که توان تغییر این واقعیت را ندارد به انفعال و خیالپردازى دچار مىشود. لوکاچ “فردریک مونرو” قهرمان رمان “تربیت احساسات” فلوبر را از گونه قهرمانان نوع دوم مىداند. نوع سوم، رمان آموزشى است که ترکیبى است از این دو نوع رمان. در اینجا قهرمان، شکاف میان خود و جهان را مىپذیرد، اما ضمناً به امکانناپذیرى رفع آن نیز آگاهى مىیابد[4]. در اینجاست که ما دیگر با قهرمان به معناى کلاسیکاش روبرو نیستیم و نا-قهرمان سربر مىآورد. کسى که آگاهى از زندگى نامطلوب دارد اما براى تغییرش مىداند که ناتوان است وشکست مىخورد. ناقهرمانهاى داستایوسکى در این وضعیت معنا پیدا مىکنند. این آگاهى کلى نسبت به هم وضعیت و هم ناتوانایىها همان بىخانمانى استعلایى است.
اگر موقعیتهاى مختلف زندگى را در قالب این وضعیت ببینیم، همانگونه که لوکاچ سعى دارد به ما از طریق رمان وضعیت را نشان دهد، مهاجرت، به جز تجربه عینىِ جدایى از خانه و شهر و وطن، لحظه ناب تجربه بىخانمانى استعلایى نیز است. لحظهاى خاص و وجودى که فرد خود را در کلیتى مىتواند ببیند که هرچند به جهان بیرون آگاهتر شده است اما در عین حال این آگاهى را نیز تجربه مىکند که پرکردن شکاف بین خود و جهان، امکانناپذیرتر از آن چیزى است که دن کیشوتوار در رؤیایش بود. در واقع، در موقعیت “غریبه” و “مهاجر” است که روشنفکر بیش از هر موقعیتى به معناى سقراطىاش یعنى “اجنبی همیشگی” و “بیگانهاى ابدى در میان جمع” نزدیک مىشود.
در نهایت اینکه تجربه زیستن در بیرون از خانه، در واقع چیزى نیست جز تجربه درک ناتوانىها (شکستها-مرگ) و به کار بستن توانایىها (فراخواندن زندگى). و بستر این تجربیات یک کشاکش و تنش سخت و طاقتفرساى روانى است. تنشى که پیش از مهاجرت چندان به چشم نمىآید. به تعبیر نویمان، حتى اگر سازگارى روشنفکر با محیط تازه ممکن باشد، باز از دشوارىهاى روانى او کاسته نخواهد شد، زیرا که سرنوشت بر او از سه جهت مىتازد: او هم به عنوان فردى بشرى و هم در مقام دانشمند و هم در مرتبه انسان سیاسى، آواره و بىخانمان شده است.
پینوشتها:
این متن با اجازهی مؤلف در نهست بازنشر یافته است.
[1] شعر، زبان و اندیشه رهایى، ترجمه منوچهرى، نشرمولى
[2] اندیشه هستی، ژان وال، ترجمه پرهام، انتشارات خوارزمى
[3] آزادى و قدرت و قانون، ترجمه فولادوند، انتشارات خوارزمى
[4] نظریه رمان، ترجمه حسن مرتضوی، نشر قصه
+ برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: بیخانمانی