یکی از درونمایههای بسیار اسرارآمیز تئاتر تراژیک یونانی تقدیر فرزندانی است که تاوان گناه پدران را میپردازند. اهمیتی ندارد که فرزندان خوب یا معصوم یا مؤمناند. اگر پدرانشان گناه کردهاند آنان باید تنبیه شوند.
و گروه همسرایانند، گروه همسرایان دموکراتیک، که امانتدار همان واقعیتاند و آنچه را که به نظرشان طبیعی میرسد بدون مقدمه و توضیح بیان میکنند.
اعتراف میکنم که این درونمایهی تئاتر یونانی را من همیشه چون چیزی خارج از درک خود پذیرفتهام که در جایی دیگر و در زمانی دیگر روی داده و همیشه نیز این درونمایه را با اندکی سادگی اسکولاستیک، ابزورد و در آن واحد ساده، یعنی از لحاظ مردمشناختی ساده، انگاشتهام.
ولی لحظهای از زندگیام فرا رسیده که در آن مجبور شدهام فرض کنم که بیهیچ گریزگاهی متعلق به نسلی از پدرانم. فاقد گریزگاه زیرا فرزندان نه فقط زاده شدهاند و بربالیدهاند بلکه به سنی از خردورزی رسیدهاند و بنابراین سرنوشتشان به نحو اجتنابناپذیری شروع کرده به این که همانی باشد که هست: یعنی بزرگسال انگاشته شدن.
در این سالهای اخیر مدت مدیدی این فرزندان را زیر نظر گرفتهام و سرانجام رأی من چنین است، به حدی که به نظر خودم هم ناروا و بیرحمانه میرسد، یعنی رأی محکومیت. خیلی کوشش کردهام دریابم و وانمود کنم نمیفهمم و روی استثناءها حساب کنم و به برخی تغییرات امید ببندم و از لحاظ تاریخی واقعیت آنها را به حساب آورم، یعنی خارج از قضاوتهای ذهنی خیر و شر. ولی بیفایده بوده. احساس من محکومیت آنهاست و احساسات هم نمیتوانند تغییر یابند. چون همانهایند که تاریخیاند و همان است که آزموده میشود و واقعیت است (به رغم همهی بیصداقتیهایی که ما میتوانیم با خودمان داشته باشیم). بالاخره، امروز که نخستین روزهای سال 1975 است تکرار میکنم احساس من محکومیت آنهاست. گرچه شاید محکومیت واژهی نادرستی باشد (و شاید با ارجاع آغازین به بافتار زبانشناختی تئاتر یونانی دیکته شده). واجب است در آن دقیق شوم چون احساس من بیش از یک محکومیت، قطع عشق و علاقه است. قطع عشقی که جایی به نفرت نمیدهد بلکه به محکومیت مجال میدهد. من چیز فراگیر بزرگ و تیره و تاری دارم برای توبیخ فرزندان. چیزی که در ورای حکم قرار میگیرد و خود را از روی بیمنطقی در هستی داشتن و در آن آزمون احساسات بیان میکند. حال که من، یعنی پدر آرمانی، پدر تاریخی، فرزندان را محکوم میکنم پس طبیعی است که در ادامه هم به نحوی انگارهی تنبیه آنان را بپذیرم.
برای بار نخست در زندگیم میتوانم از طریق ساز و کاری دقیق و شخصی، آن حکم تجریدی و انتزاعی و وحشتناک همسرایان آتنی را در وجدانم صادر و رها کنم که تنبیه فرزندان را طبیعی قلمداد میکند.
فقط این که همسرایان که فرزانگی ژرف بیحافظهای دارند اضافه میکردند که آنچه که فرزندان به خاطر آن تنبیه شدهاند گناه پدران بوده است. پس من هم یک لحظه در اذعان و تایید آن درنگ نمیکنم. یعنی در پذیرش همان گناه به صورت شخصی؛ و اگر من فرزندان را محکوم میکنم (به واسطهی قطع عشق نسبت به آنان) و بنابراین، تنبیهِ آنها را فرض میدانم کوچکترین تردیدی ندارم که همهی آنچه که روی میدهد گناه من است. در مقام یک پدر، در مقام یکی از پدران؛ یکی از پدرانی که اول در مقابل فاشیسم و بعد نسبت به یک رژیم مسیحی فاشیستی ولی به صورت جعلی دموکراتیک که سرانجام قالب نوین قدرت را پذیرفت احساس مسئولیت میکرد. قدرت مصرفگرایی یعنی آخرین تخریب که مادر همهی تخریبهاست.
گناه پدرانی که فرزندان باید تاوانش را بپردازند فاشیسم است. هم در قالبهای باستانی آن و هم در قالبهای مطلقاً نوین آن، جدید چون بدون هیچ همتراز و همارزی در گذشته است.
برایم دشوار است اذعان کنم که گناه این است. شاید به دلایل خصوصی و ذهنی. چون من شخصاً همیشه آنتیفاشیست بودهام و هرگز قدرت جدیدی را هم نپذیرفتهام که مارکس در واقع به نحو پیشگویانهای در مانیفست خود از آن سخن میگفت و گمان میکرد از کاپیتالیسم در زمان خودش سخن میگوید. به نظرم چیزی حزب بادی و بسیار منطقی، یعنی غیر تاریخی، در کشف گناه در این هست.
البته گرد خودم اتهام ملانقطی بودن و در ادامه باج خواهی آنها را هم احساس میکنم. به قدری که همین حالا دارم آن را اذعان میکنم. پیشاپیش اتهامات آنها را احساس میکنم که فلانی مرتجع، واپسگرا و دشمن مردم است؛ که نمیتواند عناصر هرچند دراماتیک نوگراییای را درک کند که در فرزندان هست؛ کسی که نمیفهمد که آنها به هر حال زندگیاند؛ با این همه من فکر میکنم فعلاً من هم حق زندگی دارم و به این دلیل که پدر هستم دست از فرزند بودن نمیکشم. بعلاوه برای من زندگی میتواند مثلاً در پرده براندازی از چهرهی فرزندان جدید با آنچه که من واقعاً نسبت به آنان احساس میکنم به خوبی تجلّی بیابد. زندگی پیش از هر چیز به تمرین بیباکانهی استدلال بستگی دارد و قطعاً در جناحی که میگیریم نیست و کمتر از آن در جناح زندگی که باری به هر جهتی ناب است. بهتر است دشمن مردم باشیم تا دشمن واقعیت.
فرزندانی که ما را احاطه کردهاند به ویژه جوانترها و نوجوانان همگی دیوند. ظاهر فیزیکی آنها تقریباً دهشتبار است و وقتی دهشتبار نیست با حالت بسیار ناراحتکنندهای ناخوشبخت است. کتهای افتضاح وحشتناک، موهای کاریکاتوری، پوستهای رنگ پریده و چشمان بیفروغ همه نقابهایی از تشرّف سبعانهایاند که به نحو فقیرانهای سبعانه است. یا نقابهاییاند از نوعی الصاق مداوم و ناآگاهانه که ترحمی برنمیانگیزد.
پس از برداشتن حایلها نسبت به پدران و گرایش به تبعید کردنشان به گتوها، خودشان را هم در گتوهای مخالف مییابند. در حالتهایی بهتر، آنان به سیمهای خاردار آن گتو چنگ زدهاند و به ما مینگرند چون به هر حال انساناند. مانند گدایان نومیدی که فقط با نگاه چیزی را میخواهند زیرا جرأتی ندارند و حتی ظرفیت سخن گفتن نیز ندارند. در مواردی نه بدتر و نه بهتر (میلیونها از آنان) هیچ لحن و بیانی ندارند و فقط ابهام و ناروشنی تجسد یافتهاند. چشمانشان مدام میگریزند. افکارشان دائم جای دیگر است در آن واحد هم خیلی احترام و هم خیلی تحقیر در خود دارند. بسیار صبور و بسیار بیصبرند. چیزی بیشتر از هم سن و سالانشان در ده یا بیست سال پیش آموختهاند ولی نه به قدر کافی. این الصاق دیگر مسالهی اخلاقی نیست. دیگر شورش رمزگذاری شده است. در موارد بدتر جداً جنایتکارانی واقعیاند. و این جنایتکاران چند نفرند؟ در واقع بیشترشان میتوانند جنایتکار باشند. هیچ گروهی از این بچهها نسیتند که تو در خیابان به آنها بر بخوری و جنایتکار نباشند. آنان هیچ فروغی در چشمانشان ندارند. آب و رنگشان آب و رنگ جعلی روباتهاست بیآن که هیچ چیز شخصی آنان را از درون ویژه کند. قالبی بودن آنان را بیاعتماد میکند. سکوت آنان میتواند مقدمهی یک تقاضای کمکِ آزارنده باشد (چه کمکی؟) یا آغاز یک چاقوکشی. آنان دیگر مالکیتی به کنشهای خود که از عضلاتشان بر میخیزد ندارند. خوب نمیدانند فاصلهی میان مورد و اثر چیست. در زیر ظاهر بیرونی تربیت برتر اسکولاستیک و بهبود شرایط زندگی نوعی زمختی بدوی واپسگرا دارند. اگر از سویی بهتر سخن میگویند یا شبیه یک ایتالیایی متوسط تحقیرکننده شدهاند از سوی دیگر زبان پریشاند : یعنی به گویشهای قدیمی نامفهومی صحبت میکنند یا اصلاً ساکتاند و هر از چندی فریادهایی از گلو میکشند و جملات تعجبی میگویند که همگی به صورتی وقیحاند. لبخند زدن و خندیدن نمیدانند. فقط پوزخند زدن و ریشخند کردن بلدند. در این تودهی عظیم (که نمونهی آن باز هم یک بار دیگر از جنوب و مرکز است) نخبگان هم هستند که طبیعتاً متعلق به فرزندان خوانندگان مناند. ولی این خوانندگان من نمیخواهند اذعان کنند که فرزندانشان بچههای خوشبختیاند (صریح یا مستقل آنگونه که برخی روزنامهنگاران احمق گمان و تکرار میکنند و مانند فاشیستهایی فرستاده شده به یک لاگر رفتار میکنند). انعطاف جعلی در میان تودهی مذکر حتی رفتار دختران را هم معنادار کرده است. آنان در کل شخصاً بهترند در واقع در یک لحظهی تنش و آزادی و فتح میزیند (گرچه به شیوهای فریبنده). ولی در قالب کلی، عملکرد آنها با این که واپسگرا بشوند خاتمه مییابد. در واقع آزادی هدیه داده شده طبیعتاً نمیتواند در آنها بر عادات سکولار تدوین شده چیره شود.
یقیناً گروه جوانان فرهیخته (که در مجموع پرشمارتر از آن روزگارانند) تحسینبرانگیزند چون دردناکند. آنان به سبب شرایطی که برای تودههای عظیم تا به امروز فقط منفی بوده و به نحو فجیعی هم منفی بوده ، خیلی پیشروتر، ملایمتر و مطلعترند از گروههای مشابه ده بیست سال پیش. ولی چه کار میتوانند بکنند با دقت و فرهنگشان؟
بنابراین فرزندانی که ما در پیرامون خود میبینیم فرزندانی تنبیه شدهاند. تنبیه شدهاند از سوی ناخوشبختیشان و در آینده هم کسی نمیداند از چه چیزی و توسط کدام سلاخان تنبیه خواهند شد (این احساس تشفیناپذیر ماست).
ولی این فرزندان به سبب گناهان ما تنبیه شدهاند یعنی گناهان پدرانشان؛ ولی آیا این درست است؟ در واقع این برای یک خوانندهی مدرن پرسشی بیپاسخ از آن منطق حاکم بر تئاتر یونانی است.
با این همه آری درست است. خوانندهی مدرن در واقع تجربهای را آزموده است که سرانجام و به نحو تراژیکی او را به تایید قابل درک این نکته- که به نظر این سان کورکورانه، بیمنطق و خشن مینمود- میرساند از همسرایان دراماتیک آتن کهن که فرزندان باید تاوان گناهان پدران را بپردازند. در واقع پسرانی که ازگناهان پدرانشان رها نمیشوند ناخوشبختاند و هیچ نشانهی قطعی و نابخشودنیای از گناهکاری چون ناخوشبختی نیست. خیلی ساده و در مفهوم تاریخی و سیاسی آن بیاخلاقانه است که فرزندان تبرئه شوند از این که پدرانشان خطا کردهاند در پرورش هر آنچه که در آنها زشت، زننده و غیر انسانی است. میراث منفی پدرانه میتواند نیمی از آنان را تبرئه کند. ولی در نیم دیگر، خودشان هم مسئولند. هیچ فرزند معصوم و بیگناهی وجود ندارد. تی اِستِس(1) گناهکار است ولی فرزندان هم گناهکارند و درست هم هست که تنبیه شوند به خاطر نیمهی دیگر گناهکارشان. چون قادر نبودهاند خود را از دستش خلاص کنند.
مساله همچنان باقی میماند که در واقع گناه پدران چه بوده است؟
و سرانجام همین است که اساساً اهمیت دارد. چون هر آنچه آنقدر اهمیت داشته که منجر به تحریک شرایطی این چنین خشن در فرزندان شود و پیامدی این چنین خشن از تنبیه به بار آورد باید نتیجهی گناه بزرگی بوده باشد. شاید سنگینترین گناهی که پدران در تمام تاریخ بشریت مرتکب شدهاند، و این پدران، ما هستیم. چیزی که به نظرمان باورنکردنی میرسد.
همانطور که قبلاً اشاره کردم فعلاً ما باید خودمان را از این انگاره که این گناه در تبعات فاشیسم کهن و نو شناخته میشود، یعنی با قدرت موثر کاپیتالیستی، رها سازیم. فرزندانی که امروزه به خاطر شیوهی بودنشان اینچنین تنبیه خشنی میشوند (و در آینده قطعاً با چیزی ملموستر و وحشتناکتر) فرزندان آنتیفاشیستها و کمونیستها هم هستند.
پس هم فاشیستها و هم آنتیفاشیستها، هم اربابان و هم انقلابیان، همگی گناهی مشترک دارند. در واقع همهی ما تا به امروز با آگاهی نژادپرستانه، وقتی به طور واضح از پدران و فرزندان سخن گفتهایم، مدام فکر کردهایم سخن از پدران و پسرانِ بورژواهاست. چون تاریخ تاریخ آنان بوده.
مردم، به زعم ما، تاریخی حاشیهای و آرکائیک داشتهاند که در آن فرزندان به سادگی همانگونه که مردمشناسی از فرهنگهای کهن به ما میآموزد تناسخ مییافتهاند و پدران خویش را تکرار میکردهاند.
امروز همه چیز دگرگون شده است. وقتی ما صحبت از پدران و فرزندان میکنیم اگر کماکان پدران را در طبقهی بورژواها بپنداریم مقصودمان از فرزندان هم فرزندان بورژوا است و هم فرزندان پرولترها. پردهی آخرالزمانیای که من نقش میزنم شامل هم بورژوازی میشود و هم مردم.
دو تاریخ در هم یکی شدهاند و این نخستین بار است که در تاریخ بشریت رخ میدهد.
این یکپارچگی زیرِ نشان و به ارادهی تمدن مصرفی و تحت عنوان توسعه رخ داده. نمیتوان گفت که آنتیفاشیستها به طور فراگیر و کمونیستها به طور اخص واقعاً مخالف با چنین یکپارچگیای هستند که ویژگی آن توتالیتر بودنش است و برای بار نخست واقعاً توتالیتر است. گرچه سرکوبگری آن مثل قدیم پلیسی نیست (و ارجاع مییابد به یک بیبند و باری و سهلانگاری جعلی).
گناه پدران فقط خشونت قدرت، یعنی فاشیسم، نیست بلکه نخست حذف آگاهی از فاشیسم کهن از جانب ما آنتیفاشیستهاست و به آسودگی خلاص کردن خودمان از دقت عمیق در آن (به نقل از پانّلّا(2)) (و فاشیستها را برادران بیشعورمان انگاشتن) درست آنگونه که جملهای از اسفورتزا آن را بیان میکند که فورتینی از آن یاد کرده است و دوم بیش از هر چیز پذیرش خشونت تحقیرآمیز و نسلکشیهای بزرگ و واقعی فاشیسم نو است که هر چه نسبت به آن ناآگاهتر باشیم گناهکارتریم.
و چرا این شراکت با فاشیسم کهن و چرا این پذیرش فاشیسم نو؟
و این آن نکتهی اصلی است زیرا یک ایدهی هدایتگر صادقانه و غیرصادقانهی مشترک در همه هست و آن این ایده است که بدترین شر جهان فقر است و فرهنگ طبقات فقیر باید با فرهنگ طبقات حاکم جایگزین شود.
به عبارت دیگر گناه ما پدران به این بستگی دارد: در باور به این که تاریخ نمیتواند چیزی جز تاریخ بورژوازی بوده و باشد.
پینوشتها:
(1) Tieste- Thyestes– در روایات یونانی، تیستس و آترئوس پسران پلوپس بودند. تیستس به عشق همسر برادرش گرفتار شد از او خواست که به آترئوس خیانت کند. آترئوس باخبر شد و دو فرزند کوچک برادرش را کشت و به پدرشان داد تا بخورد. آن بینوا پس از آگاهی از ماجرا آن خاندان را نفرین کرد. آترئوس به پادشاهی رسید و تیستس هیچ قدرت و اختیاري نیافت و تا آن هنگام که آترئوس زنده بود این خیانت بیکیفر ماند؛ اما نوادگان و فرزندانش تاوان آن را پس دادند، به گونهاي که مردي به دست همسرش و مادر به دست پسرش کشته میشد.
– برگرفته از مقالهی بررسی تحلیلی عذاب خدایان در اساطیر ملل؛ نرگس راستی؛ فصلنامه پارسه/سال 15/شماره 25 /پاییز و زمستان 94)
(2) مارکو پانّلّا از بنیانگذاران حزب دموکراتهای رادیکال و لیبرال ایتالیا
برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: Pasolini