هربرت مارکوزه
دپارتمان فلسفه دانشگاه کالیرفرنیا؛ سن دیگو
5 آوریل 1969
برگردان میثاق نعمت گرگانی
در نامهی پیشین، آدورنو بیان کرده بود که نکتهی عجیب برای خودش این است که علیرغم تمام جاروجنجالهای بهوجود آمده، بیش از پیش غرق در کار و تألیف است و چندان اظهارنظرهای دیگران برایش مهم نیست. ولی گویا نظر مارکوزه برایش ورای این دیگران بود؛ وگرنه چه نیازی به شرح ماجرا و موضع خود برای هربرت داشت. این بخشی از سرشت نامه است، در هر نامه یک «امّا» نهفته است. یک اما که موضوع و بهانهی نامه است: امّا نظر مارکوزه مهم است.
تد عزیز
نوشتن این نامه برایم دشوار است ولی باید انجامش دهم؛ به هر حال بهتر از آن است که روی اختلاف نظرمان سرپوش بگذاریم. از آخرین نامهام، شرایط من کاملاً تغییر کرده است: برای نخستین بار گزارشهایی با جزئیات بیشتر از اتفاق فراکفورت را خواندهام و همچنین از نزدیک صحبتهای یکی از دانشجویانی که “آنجا” بود را شنیدم. البته که از خطر ملتزم جانبداری شدن آگاهم، ولی آنچه که من دریافتم به هیچ عنوان مغایر با آنچه که تو برایم نوشتی نیست. تنها به سادگی آن را بسط میدهد.
خلاصه بگویم: باور دارم چنانچه دعوت مؤسسه را بدون موافقت کردن با صحبت کردن با دانشجویان بپذیرم، هویتم را با چیزی گره خواهم زد که در تضاد با مرام سیاسیام هست. تند و تیزتر میگویم: اگر گزینههایم محدود به انتخاب بین پلیس و دانشجویان چپ باشد، سمت دانشجویان خواهم بود – مگر در مواردی بحرانی که جانم در معرض خطر قرار گیرد یا خشونتی من و یا دوستانم را تهدید کند و آن تهدیدی جدی باشد. اشغال کردن اتاقها آنچنان تهدید و خشونتی نیست که دلیل و توجیهی برای تماس با پلیس باشد. من میگذاشتم همانجا بنشینند و منتظر میماندم کس دیگری با پلیس تماس بگیرد. همچنان معتقدم که آرمان ما (که تنها از آن ما نیست) بهتر است که با دانشجویان شورشی دمخور شود تا که با پلیس؛ و این چیزی است که اینجا در کالیفرنیا هر روزه به من ثابت میشود (آن هم نه فقط در کالیفرنیا). و در صورت جدیتر شدن برخوردها من حتی حاضرم وقفه افتادن در روال عادی کارها را نیز لحاظ کنم (تبعاتش را بپذیرم). آنقدر خوب من را میشناسی که بدانی ترجمهی بیواسطهی نظریه به پراکسیس را به همان شدت و حدت تو رد میکنم. ولی باور دارم موقعیتها و لحظاتی هستند که تئوری به مدد پراکسیس خود را عرضه میکند و پیشتر میرود؛ در نسبت با موقعیتها و لحظاتی که نظریه سوا از پراکسیس نگاه داشته شده و با خودش روراست نیست. ما نمیتوانیم این واقعیت که این دانشجویان از ما اثر پذیرفتهاند را ملغا کنیم (و مطمئناً از خود تو)- من به این میبالم و مشتاقم تا بیایم و با این پدرکشی روبرو شوم، هر چند گاهی درد دارد. و اما در ارتباط با شیوههایی که آنها برای ترجمهی نظریه به کنشگری به کار میبرند. ما میدانیم (و آنها میدانند) که شرایطی که در آن بهسر میبریم وضعیتی انقلابی و حتی پیشاانقلابی نیست. ولی این وضعیت چنان تحملناپذیر، خفقانآور و موهن است که شورش علیه آن ناشی از واکنشی بیولوژیکی و فیزیولوژیکی است؛ دیگر برایشان تحملپذیر نیست و در حال خفه شدنشدناند و باید میزانی هوا بدان وارد کنند؛ و این هوای تازه از جنس فاشیسم چپ (متناقضنما) نیست. این هوایی است که ما (دستکم من) میخواهیم که روزی تنفساش کنیم و مطمئناً هوای وضعِ موجود نیست. من این مسائل را با دانشجویان به بحث میگذارم و اگر برداشت کنم که کودناند یا ناخواسته دارند برای حریف بازی میکنند، بر آنها خواهم تاخت ولی احتملاً از چیزهای بدتر [از آنها] کمک نخواهم خواست، از آنان که سلاحهای مخوفتری از بدترین این دانشجویان دارند. مایه تأسف من (ما) خواهد بود اگر من (ما) در سمتی از جهان قرار بگیرم که حامی کشتار همگانی در ویتنام است، یا در قبال آن سکوت میکند و با قدرت سرکوبگرش هر قلمرویی را که در دسترسش هست، بدل به جهنم میکند.
بازگردیم به مسائل شخصی، نمیتوانم به فرانکفورت بیایم الا اینکه با دانشجویان بحث داشته باشم، بشنومشان و آنچه که فکر میکنم را به آنها بگویم. و اگر این بدون ملاقات تودهی مردم ممکن نباشد -یک سیرک – برایم چیزی جز کابوس نخواهد بود، بر خلاف خواست و سرشت من است، اما این دلیلی نیست که از رویارویی احتراز کنم. کاری از من ساخته نیست، این ولی برایم (احتمالاً خیلی بیواسطه!) گواهی بر حس وفاداری و حقشناسیای است که در من نسبت به تو وجود دارد. و درون روحِ همین وفاداری است که پاسخ تو را دوست خواهم داشت. برای من دو انتخاب در کار است: به فرانکفورت بیایم و با دانشجویان نیز صحبت کنم، یا که اصلاً نیایم. اگر فکر میکنی که گزینه دوم انتخاب بهتری است – من به هیچ عنوان مشکلی با آن ندارم – احتمالاً بتوانیم در تابستان جایی در سوییس همدیگر را ببینیم و این مسائل را سر و سامان بدهیم. اگر ماکس و هابرماس هم به ما بپیوندند که بهتر هم خواهد بود. اکنون واقعاً نیاز داریم که مسائل را روشن و واضح سازیم.
هربرت مارکوزه