۲. ماشین ادبی، میل سیاسی
دومین ویژگی ادبیات مینور آن است که ضرورتاً سیاسی است. ادبیات خرد نه بیرون از ادبیات رایج بلکه درون آن نمُو کرده اما مدام توجه را به خودش به عنوان چیزی متفاوت از سیاست، برنامهها و زبان معیار جلب میکند. همین جا ذکر این نکته ضروری است: اشتباه رایج آن است که این نوع سیاست را، این نوع ادبیات را به بازنمایی از سوژه یا تعلقات فردی بکاهیم. نویسندهی اقلی همان قدر که در استریمهای ادبیات و سیاستهای جریان غالب شرکت نمیکند در خود فرورفته نیز نیست. نوشتار او بر عکس، نوشتاریست که سوژهش را بر حسب انگیزشهای روانشناختی، حتا نوروتیک و یا سلیقهی شخصی فرو نمیکاهد. اشتباه نکنیم، انتزاعی هم نیست بلکه بیواسطه به سراغ مشغولیات شخصی۱۸ نمیرود. ادبیات خرد اتفاقاْ امر شخصی را دوباره ساخته و اما این بار سیاسی سرهمبندی میکند. این «دوباره سرهمبندی کردن دغدغهها» همان فراروی از امر اکسوماتیک است. همان که روی نویسنده را از مخاطب موجود رضایتجو۱۹، برگردانده به «مردم» ناموجود میچرخاند. مردمی که هنوز «نشده» است. شوندی۲۰ انقلابی. ادبیات اقلی، ادبیات مینور چرخدندههای درگیرشوندهای خلق میکند که در آن به دلیل فضای کوچک عملشان هر مسئلهی فردی با چرخدندهی بزرگتر سیاست درگیر میشود. دیگر نمیتوان یک مسئله را خانوادگی بررسی کرد. باید با چرخدندههای تجاری، اقتصادی، دیوانسالارانه و حقوقی هر مسئله درگیر شد. نه حتی مسائل شخصی، باید وضعیت اشیا و وضعیتها فیگورهای اجتماعی را هم سیاسی دید. حتا شب را، یا روز. این سیاسیشدن فقط در مسئلهها هم اتفاق نمیافتد. این ماشین ادبی در بدن و پوست خودش هم نمایشی دیگرگونه دارد. این همان ادبیاتی است که خود را از فرم و ژانر «گسیخته» است. خود را به مثابه اپوزوسیونی در برابر سیاستهای رایج ژانر طبقهبندی میکند:
دست یازیدن به سیاست «تناقض نمایی» در برابر یکدستی و نظم مستقر پیش فرض هر متن، بدون آن که مطیع صورتبندیهای ژانری باشد. سیاستی که منجر به متنی خودبسنده شده است، متن درونماندگار خود۲۱. بدنی بدون اندام و ارگانیسمها؛ که از هژمونی «معانی خارج صفحه»۲۲ گسیخته است. از انداموارههای سرهمبندیکنندهی گفتن که به انعطافناپذیرترین خطوط تقلیل یافته. گسیخته از سازوکار موذی ادبیات مستقر که ادراک متن را تنها به برهمکنش خرده اندامهایی که از پیش معانی را تولید و عرضه کرده منوط ساختهند۲۳. حاصل متن بدون اندام، متن درونماندگار، متنی است که خواننده باید آن را از خلال خود متن دریافت کند و برای حیات ممزوج به تفسیرهای بیرون از خودش نیست؛ مستمسک به کهنالگوها۲۴، قراردادهای ژانری، یا مرادشناسی نشانهشناختی. در این مورد هم متن نعلبندیان از استیلای «معانی خارج از صفحه» فراتر میرود و به شیوهای تکینه به نمونهای برای دوباره معنابخشی به خودش و فراروی از ادبیات معیار بدل میشود. اگر در جایی متن نعلبندیان غیرجدی و یا «کمزا» و یا «بیمعنا» شمرده میشود مثل «ناگهان و فرویدونش» یا «اگر فاوست» حاصل همان مقاومت زمانه در برابر ادبیاتی است که نه تنها به دنبال افادهی معنی و شعار نیست بلکه «نامعنا» میآفریند. همان نامعناهایی که بیشکلاند و از طرف شاخصهای ماشین سرمایه به عنوان موهونات یا علفهای هرز ادبیات (زائدات فرهنگی) تفسیر شوند: جایی که آن ماشین دلالتی قلمروگذار از ریخت افتاده است. همان سیاست شیزوئیک نعلبندیان در خلق ماشین ادبی به جای متن دلالتی: اجرای سیاست به سبک خود؛ سرایت کلمات، سیلان به جایی که نباید باشند. «نوعی مکانپریشی». خلاصی از شرِ هرچیز در سر جای خود. نحو و نظم. رسمالخط. ژانر. او مینویسد سدا، سندوق، تلا، خاهر، خاست. نام آثار نمایشیاش بیشاز حد بلند و گاهی بیمعناست. «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند.» برای همین است که منتقدان به خصوص آکادمیسینها معمولاً مینویسند که نعلبندیان دارای ضایعهای است: او نمیتواند «خوب» بنویسد. اشارهشان به همان لکنتها و زبان پریشان است. داوود رشیدی دربارهش نوشته: «معلوم بود که او به ادبیات اشراف دارد، اما نمیتوانست خوب بنویسد، پژوهشی … اصلاً نمایشنامه نبود، نظم و نطقی نداشت» ( کارگاهنمایش: ۱۳۸۶). این نکته قابل توجه است. ما را بر آن میدارد که ببینیم این «خوب» شامل چیست؟ ساختار ارسطویی و زبان مطنطن، رتوریک و زبان تداعیگر و فانتسمها؟ شاید نمایش «بلبل سرگشته» (علینصرییان) و «سربازان جاوید» (ابولقاسم جنتی عطایی) و یا «افول» (رادی).
زبان نعلبندیان در «وصال در وادی هفتم» یا ناگهان یک شعر فرار است، شدتی از حس و تخیل. اویی که مینویسد و نوشته شده است. «فرماسیون هذیان» است نه رویایی ناخودآگاه فرویدی. نعلبندیان چیزی از پیشموجود به نام ناخودآگاه را در اثر متجلی نمیکند، بل آن را تولید میکند. از خلال فضای هذیانیِ اتفاقات راوی، فضای اجتماعی و سیاسی تولید میشود. بازداشت او به جرم قتل و تعدی به بدنی که از پیش بیجان بود، به زندان افتادنش و روایت مردان زندانی، بیش از آنکه ماجرایی پلیسی یا لطمات روانشناختی مردی در ارتباط ادیپال با پدر (قانون) باشد، آشکارسازی نظم مستقر حاکم بر «کل» است. به جای درخود فرو بردن راوی از اتهام ناروا، مستحکم کردن اتصال خواننده با زمینهی اجتماعی-تاریخی فاسد آن چیزیست که «کل» را تشکیل داده است. شور میآفریند و شدت است.
و ناگهان چیزی مخوف بر اتاق سنگینی میکند. چمدان میلرزد و از روی کمد کهنهی آهنی پرت میشود. کلمات و لواشک و لبها. آفتابگردان و اشکدان و کشمشها. اشیایی ناآشنا و غریب، در اطرافم شناوراند. کلمات میگریزند. از شش سوی من، هوایی خارقالعاده و سرد و سنگین پیش میآید. چهرهی ترسان من در آیینه، به آرامی به آرامی به آرامی شسته میشود. توفان میشود. در آینه توفان میشود. اغتشاش نامعقول رنگها و بعدها،حجمها، میزانها، اندازهها، و آرامی مادرم در آیینه است (وصال در وادی هفتم:۱۳۵۴).
وصال در وادی هفتم درباره و خطاب به یک زن است. البته نه لیلا که تقدیمنامه کتاب به اوست و یا مادر که موجد میلی ادیپال باشد. یادآوری «زن بود» که همواره پدر آن را غائب نگاه داشته است. به حکم پدر غايب مانده است. درواقع متن نوستالژیا یا خاطراتی برای یک زن اثیری خلق نمیکند بلکه مدام یادآوری میکند. یادآوری غیابِ نه یک زن مشخص، بلکه «زن». او غیاب زن را در همهی مکانها یادآور میشود و بدینسان زن را در همه مکانها احضار میکند، نه ابژهی میلی وجود دارد و نه سوژهی میل. بلکه ابژکتیویتهی میل است که سیلان دارد. نوشتارش از دام دو دویی میگریزد، متن «جنسیتزدایی» میشود، احلیل/ لوگوسزدایی. زدودن صورت تفسیرگر. متن به مثابه فردی که عریان نه روبه روی مخاطب بلکه پشت به او ایستاده است. نمیتوان زن بودن یا مرد بودنش را تشخیص داد. بدون صورت و «از پشت سر همه زناند». معمولاً منتقدی که مسلح به سنجههای رایج «خوب» است این را نمییابد. چرا که او در عوض بر روی فقدان (بخوانید فقدان علاقه) به پلات فوکوس کرده است. آنها موشکورانه مشغول کندن و «عمیقشدن» بر متناند و بعد با ژستی اورکایی کشف میکنند که نویسنده به دلیل عدم تسلط بر آثار برحستهی غربی درکی از پلات ندارد.
لبخندت که مرا به مرگ میخاند، کجا است؟ (مکث) نگاههایت جانوران بیناماند که با چشمهای درشت زهرآلود، به جانب من بال میگشاید. لبهایت که تیرهترین رنگ همهی هستیاند، موج موج آتش سوزانندهشان را بر جسم پوسیدهی من فرو میریزند و مارهای خشمآگینی که دستهای تو اند، لرزان و پیچان، میآيند که مرا در بر گیرند و به فشارهای هولناک بنوازند، محبت تو، مرا بس… (ناگهان هذه حبیبالله…)
از سویی در حالی که اهالی آکادمی هنوز به دنبال تعریف کشمکش دراماتیک به معنی «زمینهای که لحظات اساسی درام را بههم پیوند میدهد، علت وجودی و اهمیت لحظات را تعبیر میکند. نوعی موقعیت است که بر پایه آن بحران به وجود میآید» (قادری ص ۴۱) هستند و هنوز فکر میکنند «قدرت درام بسته به قدرت نیروی مخالف و موافق است. ویژگی این قدرت، نامتجانس بودن و همسنگ نبودن است یعنی قدرت شخصیت محوری و مخالف نباید از یک جنس باشد، اگر آن یکی عقل دارد آن یکی باید زور داشته باشد» (همان) پس به طرز مطبوعی با این تعاریف نعلبندیان «بد» است. هیچ قصدی برای برکشیدن چنین ساختاری ندارد. برای برساختن چنین تقابلی. مسئله ناگهان… اصلاً مواجهه فریدون و مردمان خانه در برابر هم نیست. آن نیروی ستیزنده که همهی اعضای خانه را به ایادی خود بدل کرده، انباشت سرمایه است: «سندوق» که همه چیز را با خود تعریف میکند. سرمایه که در شکل دارایی، یا ارزش اجتماعی یا واقعیت خود را آرایش میدهد.
همواره کوشیده شده ارجاعهای زبانی نعلبندیان به کهنالگوی مذهبی (به عنوان مثال) عاشورا تبیین شود و به واسطه موفقیت و عدم کارآیی به او اعتبار یا خسرانه دهند. این تلاشی است عجیب و شاید عبث. نباید پی کهن الگوهایی بگردیم که خیال، پویایی و تصویر حیوانی نعلبندیان را نمایش میدهند۲۵. بنابراین نباید در پی هیچکدام از تداعیهای آزاد مذکور بود. فریدون ِ «و ناگهان… » یا معلم و روسپیهای داستانهایی از بارش مرگ و مهر را نباید تحلیل ادیپی کرد. ما پشت مثلث خانوادگی (پدر و مادر و فرزند) مثلثهای بینهایت فعالتری کشف میکنیم که خود خانواده از طریق آن قدرت انقیادکنندگی را به عهده گرفته است. نعلندیان مثلث فریدون، حسینآقا، فاطمه را نه به سمت یک وضعیت ادیپال، به سوی یک ادیپال بزرگتر «کاو» میکند، مانند یک ذرهبین. منطق سرمایه مشغول رمزگذاری کمبود، فقدان، و قحطی است. با آنچه نمیتواند رمزگذاری کند چه کند؟ در گام نخست ، دستگاه سرکوبگر، خودش را فعال میکند. فریدون از دایرهی رمزگان خارج میماند، باید او را منهدم کرد.
ماشالله: به خدا اگر حتم نمیدونستیم آدم پولداریه، اصلن این کارو نمیکردیم. این همه بلخره از زور و اجباره دیگه. میخوره و میخابه و همیشه مست ( و ناگهان… ص ۳۳).
نعلبندیان این منطق سرمایه را با واژگونی مثلث به سوی اضطراب بزرگتر با واژگونی همهچیز، دفرماسیون همه مناسبات و رابطهها آشکار میکند: «مثلث سرمایه (صندوق)، همسایهگان به مثابه از ریختافتادهگان سلسلهمراتبی بیپایان، رئيس قبيله (حسین آقا)». منطق سرمایه (صندوق) همه چیز را قلمروگذاری کرده است. رییس قبیله قواعد خودش را دارد. قواعد خاص، نظم مورد نظر را بر قبيله تحميل میكند و تنها در او میل ایجاد میشود. ديگر اعضای خانه با سركوب خواستههای خود، به فرمانبردار تبديل میشوند. آنچه فرمانروا مطابق با ميل خود دستور میدهد، در جامعه تحقق مییابد. برکشیدن دو میل در برابر یکدیگر: میل برآمده از فقدان صندوق (میل مطیع) در برابر میل تولیدگر فریدون (میل تجربی)۲۶. مثلثهایی که از فرط اسراف، فرط کشآمدن مناسبات برای از ریخت انداختن منطقشان، فرط از میان رفتن پلات و در هم خم شدن، تا شدن وضعیتها روی هم اضلاعش معوج۲۷ میشود: قاب/ فیگورهایی که در آن متن منضم شدهاند و سپس ایماژهای آنها را همچون یک «خطای باصره»۲۸ به «نظر» میرسند خطاهای باصره، فریب چشم، که توهم فضایی سهبعدی یا شی بازنمود شده را ایجاد و سپس فرومیشکند. احساس فریبی دردناک. کشفی دردناک، چیزی که دلالتمندی را ناممکن کرده یا به تعویق بیافکند. مثلثهای کوژ و کاو در دل هم، واپسران رضایت.
ادبیات مینور او در همهی سطوحش موجد سیاست است. زنهای روسپی داستانهایی از بارش مرگ و مهر، آخیشگ و گیشاخ و آخشیگ ِ پژوهشی… ، هر کدام به نزاعی خرده طبقاتی اشاره میکنند اما تقریرشان در زبان مینور موکد اقلیت بودن، یا نمایندهی اقلیتی بودن و یا دستیابی به ارزشهای یک عده در برابر دیگری نیست۲۹. او از مطرودها و معتادها و روسپیها و کوییر مینویسد اما از آنها اقلیتی نمیسازد. نعلبندیان با این احتراز از اقلیتپروی (اقلیت جنسی، قومی، نژادی) در موضع دیگری نسبت به نویسندگان که «خود و دیگری» میسازند، قرار میگیرد. آنهایی که با برساختن چیزی به نام هویت اقلیت، پیشاپیش به مرجعیت «کل» گردن نهادهاند. ضرورت مینور و اقلی که او میآفریند تولید «شدن»هاییست که بتوانند مخاطب حاضر را به مردمی بدل کند. غنیتر کردن میل اسکیزوییک در مردمی که قرار است ساخته شود. شدنهایی که توان احضار مردم را از خلال مخاطب داشته باشند. مردمی که نتوان آنها را به طبقهای مشخص فروکاست. «مردم نهفته».
۳. ادبیات و سرهمبندی بیان جمعی
ترس همه را سر جایشان میخکوب کرده، آقای ص ص میم تنهاست. او تنها میماند و حتا گورگن نیز نیست (من و دیگران، دیگران، دیگران).
هدف غایی این سرهمبندی بیان جمعی و در واقع مسئلهی اصلی ادبیات مینور چیست؟ سیاسی کردن میل چه دلیلی دارد؟ دلوز به آن پاسخی دقیق میدهد: «تولید مردم». اما مردم چیست؟۳۰ دلوز دربارهی سینمای سیاسی مینویسد: اگر امکانی برای تحقق سینمای سیاسی وجود داشته باشد، باید بر این پایه استوار شود:« «مردم» وجود ندارد، پیشاپیش وجود ندارد، مردم مفقود شده است» (دلوز 1985). در فصل هشتم کتاب سینما۲ عبارت «مردم مفقود»۳۱ که از «پل کله» وام میگیرد، به نوعی موکد بر ضرورت خلق مردم (نه مخاطبی که به صورت پیشفرض برای هر اثر موجود شمرده میشود) و احضار آن است. در پاسخ به این پرسش که آن مردم کجاست، برای راهنمایی و شناخت دلوز به عنصر فبویلیشن (افسانهنگاری، فسانه۳۲) اشاره میکند و در تفسیرش از این ترم، در کتاب فلسفه چیست و سپس کافکا و در انتها جلد دوم سینما، با بازتفسیر مفهوم مردم۳۳ و اسطوره۳۴ بیان میکند که مردم مد نظرش با آن تصور پیشینی از مردم زمان رمانتیسیسم آلمانی کاملاً متفاوت است. از رمانتیسیم آلمانی -هولدرلین- تلاش برای بازتولید مردم به میانجی اسطوره بیشتر فرمدهندهی من جمعی با تکیه بر عناصر هویتساز بر اساس داستانهای تاریخی است۳۵. همان کارکرد کلیتساز اسطوره که بعدها به نفع نازیسم شد.
اما آن چیزی که دلوز به عنوان مکانیسم عمل فسانه در سیاست خرد۳۶ باز میشناسد درست بر خلاف عقاید پیشین، نافی ادبیات کلان، ادبیات مستقر است.۳۷ به زعم او کنش اصلی سیاست خرد «یادآوری» تمام آنچیزی است که «خاطره مدنی»۳۸ از یاد برده، یادآوری که به مدد «فسانه»۳۹ میسر میشود. به بیان دیگر فسانه نه بازتولید اسطوره، که اسطورهزدایی از اسطوره است.
«مردم» از خلال منابع خودش برساخته میشود. درونماندگار خودش است، منبعث از منبعی بیرونی نیست، منبعث از هر «منشایی» که مردم زایدهای از او باشد مانند هویت یا ملیت. قلمروزدوده شده است. از هر تاریخیتی و هر محدودهای. اما چیزهایی میتواند برانگیزانندهی آن باشند، مثلاً هنر و یا فقدانی که هنر به آن اشاره میکند. دیگر اتوپیایی در کار نیست، هیچ غایتی. درواقع این فرآیند است که اهمیت پیدا میکند و نه غایت. مسئله شیوهای است که مردم و هنر فسانه را تولید میکنند. دلوز مینویسد: آگاه نمودن فرد هنگامی که مشغول کنشی اسطورهای است همان ضربهی آغازین برسازندهی «مردم» است (دلوز ۱۹۸۵:۱۲۵)۴۰. مثال برکشندهی این توصیف در آثار نعلبندیان فریدونِ «ناگهان هذه حبیبالله….» است. در آن زمان که روشنفکری دههی چهل و پنجاه سرخوردهگی از سرکوب دههی سیاش را در فضای قلمروگذاریشدهی تئاتر در قالب «بازنمایی» اسطورههای استعلا میبخشد، در حصارهای نادیدنی نشانههای سرمایه که در آن تحدید شده است، قهرمان خودش را در زبان استعماری و استعاری اتفاق کربلا بازتولید میکند. این فرآیند بازتولید (تحتی بر خلاف نیت نویسندهاش) ارتجاعی نیز هست.چه که هیچ تلاشی برای «معاصر کردن»۴۱ اسطورهها انجام نمیپذیرد، آنها صرفاً بهروزرسانی (امروزی) میشوند. بهجای آنکه اسطوره یادآوری و تشدیدکنندهی آن گودالهای سیاه شکست روشنفکری دههی سی فروخورده شده در ماشین سرمایه باشد، نوستالژیا و رضایت و «مرهمی» بر سرخوردگی حاصل از آن است، داستان امام حسین در کربلا تمثیلی میشود از نخبهکشی. کاراکتر روشنفکر ایرانی پس از کودتای ۲۸ مرداد در آثار بیضایی و رادی بازتولید فیگور قربانی روشنفکری است که نقش قدیسوارش کلیتسازی از وضعیت روشنفکری و اتصالش به لولههای رحمی دین یا ملیت است. روشنفکری که در گشادهدستی ماشین سرمایه در نشانهگذاری پیشینی کنش، آلودهکردن پیشینی همهی گزارهها، «دچار توهم کنشگری» میشود. همان نقطهی اکسوماتیک که سرمایه در پی آن است. تقلیل کنش سیاسی به افادهی پیام سیاسی۴۲. در این میان فریدون، نشانهی فسانهای اسطورهزداییشده است. فاقد روحیهی آرمانگرای سرخوش، فاقد توهم توانایی کنش و در عوض یک نقبزننده است. فریدون مدام در حال نقبزدن از ساختمانی است که اطراف او تنیده شده است. مانند یک حیوان مناسبات اطرافش را تخریب میکند. با فاطمه که برای تمرین «دیکته» نزد او میآيد همخوابگی میکند. معلم است اما فیگور غالب معلم را (مرد سخنور شکننده که حرفهای داهیانه و مهم سیاسی میزند) بازتولید نمیکند. فریدون اصلاً وجود ندارد. پیشتر هم گفتیم چیزی که نمایشنامه را پیش میبرد نه مظلومیت فریدون و سپس دسیسهای که حسین آقا برایش فراهم دیده بلکه منطق صندوق است. نعلبندیان نمایشنامهای در مدح یک اسطوره ننوشته است، مستقیم نقب زده است به سرحدات سرمایه و آن را بحرانی کرده است بدین سان مردمش را رو به روی خودشان قرار داده است. اسطورهزدایی از اسطوره، بدون خلق اسطورهی دیگر و برعکس بحرانی کردن ایادی خانه و دوباره نشاندار کردنشان۴۳. دلوز مینویسد خلق «فسانه» فقط به میانجی هنر ممکن است و نتیجهی آن مقاومت۴۴ است. «نه تنها انهدام امکانهای سیاست موجب از میان رفتن ضرورت مردم نمیشود، بلکه وجودش را در آن وضعیتها ضروریتر کرده و به آن کاربرد مسجلتری میبخشد: مقاومت. هنر و فسانه ابزارهایی هستند که این مقاومت را ممکن میکنند. «هنر مقاومت است» (دلوز ۱۹۹۵:۱۷۴). باز به این جمله دقت کنیم: هنر (اسطورهزدا برآمده از ادبیات خرد) مقاومت است. در واقع این مقاومت در شیوهی تولید ادبیات ایجاد میشود و نه در پیامی که میخواهد افاده کند. دقت کنیم نکته مهم نه تولید ارزشی به نام آگاهی جمعی که شیوهی تولید آن است. در ادبیات اکثریت حتی در ادبیات انقلابی، این پیامِ گوینده است که سعی در انتقال معنا دارد. اما آیا خود هر نوع پیام۴۵ پیش از این در دام دلالتهای ماشین سخنگو، در انقیاد نسبت فزاینده بیانگری۴۶ و نشانههای در گردش کاپیتالیسم گرفتار نیامده است؟ پیش از این لوگوسمحور و قلمروگذارده نشده است؟ به قول دلوز و گتری «حوزهی سیاسی هر گزارهای را آلوده است». پس برای یک نویسندهی اقلیت مسئله نه آزادی، که یافتن راههای خروج است. مسئله نه مقاصد که فرآیندها است. شاید به همین قرار است که نوشتار نعلبندیان معمولاً هیچ پیام سیاسی یا اجتماعی «مبرهن و مشخصی» ندارد. شعاری آزادیخواهانه، جملهای برجسته که بتوان آن را روی سربند یک چریک یا دیوار یک خیابان حک کرد. مقایسه کنید با برانگیزانندگی ادبیات چپ دوران خودش یا شور و رتوریک ادبیات همهی طیفهای انقلابییون. نوشتار اسکیزوئیک نعلبندیان سیاستی یک سره متفاوت پیش میگیرد: اجرای سیاست به سبک خود؛ سرایت کلمات، سیلان به جایی که نباید باشند. «نوعی مکانپریشی». خلاصی از شرِ هرچیز در سر جای خود. نحو و نظم. رسمالخط. ژانر. در واقع این تاثیر چگونگی نوشتن نعلبندیان است که بر ارزشی به نام آگاهی جمعی۴۷ میافزاید و نه پیام او. او مینویسد سدا، سندوق، تلا، خاهر، خاست. نام آثار نمایشیاش بیشاز حد بلند و گاهی بیمعناست. «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند» ماشین ادبی او مشغول سرهمسازی دوبارهی بیان است. نه بیان چیزهای تازه. به دنبال حسانیت بخشیدن و بیشتر حسکردن چیزها و نه حسکردن چیزهای بیشتر.
خاب دیدم که از پلههایی بیشمار در یک آسمانخراش، بالا میدوم. زنی دنبالم میکند و جیغ میزند. میدانم که میخاهد از خطری برهاندم، اما از او فرار میکنم. در جایی ارتباط من و او بریده میشود. من رو به سوی او بر میگردانم. زن پرت میشود. از هزار متر بلندی پرت میشود. بعد، من کنار جاده برای خودم قدم میزنم. برخی دورتر از من ساختمانهای بلند، در کنار هم ، آرام و خاموش ایستادهاند. ناگهان یکی از ساختمانها روشن میشود. سدای انفجار. روشنایی بینهایت. خورشیدهای شب. انفجارهای پیدر پی. همهجا شلوغ میشود و از همه سو مردم پیش میآید. ولی از درون آن ساختمان و از درون آن آتش و آن سداها کمترین فریادی به بیرون نمیآید. همه چیز در رازی نگفتنی و سنگین پیچیده است. گویی امری متعالیست که کسی از ما را – حتی تمنای- دسترسی به آن نیست. اتاقها همچنان تکتک در نوری متراکم، منفجر میشوند. من، آرام میگذرم. پسری سوار بر اسب دارد از پلههایی بیشمار بالا میرود. رو که میگردانم، زن را سوار بر اسبی میبینم. با خود فکر میکنم آیا به آزار من آمده است؟ او با دست راستش به خانههای شعلهور اشاره میکند. رنگ سرخ آتش بر خانهاش میدود. … به دست حاکم آتش ( وصال در وادی هفتم،۱۸۳).
آرتو مینویسد بدنی که طاعون میگیرد پر از چرک و خونابه است و وظیفهی تئاتر خشکاندن همین چرک و عفونت است. هربار به این نوشته میرسیم باید مکث کنیم. افق دید آرتو «سلامت» است. او در جایی ایستاده که در میانهی آماج عفونت به سلامت میاندیشد. با خواندن این جمله باید مکث کنیم. آرتو تئاتر را عمل سرایت میاند اما نه سرایت چرک. بدن بیمار اجتماعی او به قدر کافی چرک دارد. پشتهماندازی، منیّت،اضمحلال وقار، خصومت، سرمایه، دروغ و دیگر چرکها. آرتو، نعلبندیان و دیگر ماشینهای ادبی قصد دارند این بیماریهای را لو دهند. مخاطب را در همدستی با سرمایه لو دهند. بیرحمی منحصر به ماشینشان را به جان نسوج و بافتها میاندازند و مانند خونمردهگیهایی عمیق و کبود ضربههایی پنهان که بر بدن وارد شده را رسوا میکنند. طاعون تئاتر، طاعون کشتار و مرگ نیست. طاعون زندگی است. بسیار بیشتر میشد دربارهی این زبان خرد ماشین نوشتاری نعلبندیان نوشت. دربارهی مفهوم نهفتهگی. دربارهی سوژهی بیان و سوژه گزاره و دلالتهای ادیپال (مفاهیم مهم مد نظر دلوز). اما قصد نوشته، نقب زدن بود از دلوز به نعلبندیان. از نعلبندیان به مردم. تا حد بینای مات چشمهای نویسنده، دیدن سیلانی که از او شروع شد و راههای خروجی که شاید بتوان جست. نشان دادن دلانهای نقب زده شده و البته هزارتوهایی که هنوز بیخلل برجای ماندهاند.
پانویسها:
منابع: