امروزه بسیاری از این نکته در حیرتاند که وقوع حوادثی که بر ما میگذرد، «هنوز هم» در قرن بیستم امکانپذیر است. ولی این حیرت نه حیرتی فلسفی است و نه سرآغاز معرفت – مگر معرفت به این حقیقت که آن تصوری از تاریخ که سرچشمهی این حیرت است، قابل دفاع نیست.
– تزهایی دربارهی فلسفه تاریخ؛ والتر بنیامین[1]
اکنون چهل و شش سال پس از انتشار کتاب “لومپنبورژوازی: لومپنتوسعه[2]” (1972)، در عصر شرکتهای عظیم چند ملیّتی، سازمانها و نهادهای قدرتمند فراملّی و بسط سرسامآور جهانی شدن، آرای آندره گوندر فرانک، جامعهشناس آمریکایی-آلمانی، به نظر کهنه و منقضی میآیند. دلمشغولی شدیدِ او به مفاهیمی همچون استعمار، بهرهکشی، وابستگی، طبقه و امپریالیسم در دورانی که تعابیری چون سست شدنِ پیوندهای طبقاتی، اقتصاد معرفتی، جامعهی مصرفی و جهان پسامدرن، ترجیعبندِ نظری صورتبندی وضعیتِ اکنون را شکل میدهند، فرانک را برای بسیاری به متفکری تمامشده بدل میکند. ضرورتِ بازخوانی او ولی در همین تمامشدگیاش نهفته است. در لزومِ پاسخ به این پرسش که دورانِ شیوهی اندیشه او به سر آمده یا دوران وضعیتی که او به نقدش میپرداخته است؟
سرمایهداری، امپریالیسم، استعمار پایانیافتهاند که نظریات او امروز دمُده گشتهاند یا آنطور که ایگلتون در رد ادعای مرگ مارکسیسم میگوید «روگردانی از مارکسیسم ناشی از اعتقاد فزاینده به این بود که نظام سرمایهداری را دیگر نمیتوان از پای درآورد. آنچه تعیینکننده از کار درآمد نه افتادن در دام توهم دربارهی سرمایهداری جدید بلکه درآمدن از توهم دربارهی امکان تغییر آن بود».[3]
ضرورت دیگری که پرداختن به کتاب “لومپنبورژوازی: لومپن توسعه” را واجد اهمیت میکند، موقعیت و رابطهی ایران با غرب، پیشینهی ستیزها و ژستِ ستیزهای آن علیه آمریکا، تحریمهای بینالمللی و تعابیری همچون کاسب و دلال تحریمها است که جریانها و گروههای مختلف سیاسی علیه یکدیگر به کار میبرند. وضعیتی که فرانک نیز در کتاب خود با ادبیاتی دیگر بدانها پرداخت است.
توسعهی توسعهنیافتگی یا توسعهنیافتگی توسعه؟
آندره گوندر فرانک کتاب “لومپنبورژوازی: لومپنتوسعه” را در 1972 میلادی نوشت. اثری که شاید بتوان آن را به نوعی تبارشناسی “وابستگی“ در آمریکای لاتین دانست. او به تبیین وابستگی، مشخصاً وابستگی اقتصادی کشورهای آمریکای لاتین به قدرتهای اقتصادی، مشخصاً اروپا، از دوران استعمار تا نواستعمار و دههی هفتاد میپردازد. فرانک در پی یافتن دلایل عدم توسعهی کشورهای آمریکای لاتین است؛ اینکه چرا توسعهنیافته باقی ماندهاند؟ صورتبندی ماهیت این توسعهنیافتگی و تحلیل علل و معانی آن است که موجب درنگ او بر مفهوم وابستگی میگردد. چرا آمریکای لاتین توسعهنیافته باقی میماند ولی آمریکای شمالی و مشخصاً ایالات متحدهی آمریکا نه؟ فرانک علّت را پیشینهی فئودالیسم یا مؤلفههای روان شناختی و فرهنگی نمیداند. او مشخصاً دیدگاه وبریای که اخلاق پروتستانی را دلیل ثروت آمریکا و فرهنگ کاتولیکی را دلیل فقیر ماندن آمریکای لاتین میانگارد نادرست میداند. او از یکسو به تشریح این نکته میپردازد که آمریکا به هیچ عنوان از فرهنگ کاپیتالیستی بریتانیایی سود نبرد و از سوی دیگر کشورهایی همچون ایتالیا، اسپانیا و پرتغال را در روند شکلگیری سرمایهداری پیشروتر میداند. کشورهایی که همگی کاتولیک بودهاند و نه پروتستان. هر چند مستندات تاریخی مشخصی ارائه نمیدهد ولی به شرح این امر میپردازد که زمینهای که امکان توسعه و شکلگیری سرمایهداری را در این کشورها ایجاد کرد، دسترسی به منابع و امکانات سایر کشورها بود: استعمار.
فرانک معتقد است بررسی قیاسی مستعمرات مختلف اروپا ما را به نتیجهای بنیانی میرساند که در ابتدا شاید متناقض به نظر برسد ولی بیتردید انعکاس درستی از توسعهی دوگانه (دیالکتیکی) سرمایهداری است:
مستعمرهای که برای بهرهبرداری غنیتر بود، امروز فقیرتر و توسعهنیافتهتر و مستعمرهای که فقیرتر بود، امروز ثروتمندتر و توسعهیافتهتر است. تنها یک دلیل اساسی برای این امر وجود دارد: توسعهنیافتگی نتیجهی استعمار و ساختار طبقاتیِ ناشی از این بهرهبرداری افراطی است. توسعه در جایی ممکن شد که این ساختار توسعهنیافتگی ایجاد نشد؛ چرا که عملاً امکان ایجاد آن وجود نداشت.
– لومپنبورژوازی: لومپنتوسعه (1972)؛ آندره گوندر فرانک، ص 19
در کشورهای مستعمرهای که از منابع غنی برخوردار بودند، امپیریالیسم توسعهنیافتگی را تحمیل کرد. آنها این کار را با تغییر دادن اقتصادهای بومی به اقتصادهایی با دامنهی تولیدات بسیار محدود انجام دادند. گاهی تنها یک جنس تولید میشد. شکر، تنباکو، قهوه، مواد معدنی و غیره. امپریالیستها تمام کشور را به مزارع و معادن عظیم تبدیل میکردند. اقتصادهای صادرکننده در تمام آمریکای لاتین شکل گرفت. اجناس محدودی به اروپا صادر میشد که در صنعت مورد استفاده قرار میگرفت و اروپا مصرفکنندههایی در مستعمرات میساخت که بازارشان را قبضه میکرد. در این الگوی اقتصادی، اروپا از زیان مستعمرات سود میبرد. فرانک شِمای کلی توسعهنیافتگی را اینگونه توصیف میکند:
مستعمرات و ساختار طبقاتی آنها محصول مازاد استثمار اقتصادهای صادراتی است. وابستگی به مادرشهرهای استعمارگر که بازار داخلی را به انحصار درمیآورند و منافع اقتصادی لومپنبورژاها را ایجاد میکنند (تولیدکنندگان و صادرکنندگان مواد خام) گرایش به این منافع، توسعهنیافتگی یا به زعم فرانک لومپنتوسعهگی تمامیت اقتصاد را بنیان مینهد.
– لومپنبورژوازی: لومپنتوسعه (1972)؛ آندره گوندر فرانک، ص 14
فرانک در پی این است که نشان دهد چگونه ساختار طبقاتی در کشورهای آمریکای لاتین در تناسب با تغییر رابطهی بین کشورهای امپریالیست و کشورهای توسعهنیافته تکامل یافته است. درک تغییر طبقه در آمریکای لاتین بدون درنظر گرفتن نظام امپریالیستی ممکن نیست. کشورهای ثروتمند و کشورهای فقیر دو روی یک سکهاند. هر یک به دیگری گره خوردهاند. طبقهی حاکم که در آمریکای لاتین سلطه یافته، بورژواهای کمپرادور[4] هستند. بورژواهای کمپرادور با امپریالیسم همکاری میکنند تا کشورهای آمریکای لاتین را به کشورهای توسعهنیافته بدل کنند. فرانک کشورهای توسعهنیافته را لومپنتوسعه توصیف میکند. از منظر فرانک بورژواهای کمپرادوری که با امپریالیسم همکاری میکنند و فرانک آنها را لومپنبورژوا مینامد دلیل اصلی رکود و ناسالمی وضعیت اقتصادی آمریکای لاتین از دوره استعمار تا به امروز هستند. فرانک معتقد است اگرچه توسعهنیافتگی از 1970 به این سو در برخی جزئیات تغییر کرده است؛ اما خود توسعهنیافتگی به صورتهای متفاوتی پابرجا مانده است. آمریکای لاتین و سایر کشورهای جهان سوم همچنان از سلطهی امپریالیسم و توسعهنیافتگی رنج میبرند.
حجم سرمایهی موجود برای سرمایهگزاری، به وسیلهی سازمانهای توسعهنیافتگی به سوی معدن، کشاورزی، زیرساختهای حمل و نقل و شرکتهای تجاری صادرکننده مرتبط با مادرشهر استعمارگر، و همچنین واردات کالاهای لوکس از مادرشهرهای استعمارگر با سودی حداقلی برای تولیدکنندگان داخلی، هدایت میشود. به دلیل حضور سرمایه خارجی، منفعت سیاسی و اقتصادی در معدن و کشاورزی است و در نتیجه بازرگانان بورژوا هرگز گرایشی به بهبود و توسعه اقتصاد داخلی ندارند.
اروپا به کمک بورژواهای کمپرادوری که گرایش و منفعتشان محدود به اقتصاد صادراتی (ماده خام) است این الگو را بر آمریکای لاتین تحمیل میکند. امپریالیستها و بورژوهای کمپرادور این کار را از طریق وضع قوانینی که توسعه و رقابت صنایع داخلی را با واردکنندههای اروپایی دشوار میسازد انجام میدهند. علاوه بر این در صورت نیاز از خشونت و نیروی نظامی نیز استفاده میکنند. اروپا معمولاً برای سرکوب بورژوازی صنعتی یا سایر گروههای مخالف سیستم، ارتش را مسلح میکرد. سنتی که تا امروز پابرجا مانده است. برای مثال پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا به شکل رو به افزایشی از دیکتاتورهای ارتشی بیرحمی همچون باتیستا در کوبا، ساموزا در نیکاراگوئه یا پینوشه در شیلی برای سرکوب مخالفان سیاستهای کمپرادورها استفاده کرد. امروز، آمریکا در تلاش برای پاک کردن این تصویر خود است. امروز آمریکا اپوزیسیونهای ملی و محبوب را تحت لوای دموکراسی خُرد میکند. آمریکا از جنگهای وحشیانهای علیه مردم پرو و کلمبیا حمایت کرده است که به وسیلهی عروسکهای خیمهشببازی اجیر خود و تحت نام آنچه دموکراسی میخواند، رخ دادهاند.
کالبدی شدن استعمار؛ سندروم آمریکای لاتین
فرانک بعدها گلایه میکرد که خوانش اشتباهی از آثار ابتدایی او شکل گرفته است. اینکه بسیاری میاندیشند که تأکید او بر مفهوم وابستگی و جریان نوسرمایهداری بدین مفهوم است که ریشهی توسعهنیافتگی کشورهای آمریکای لاتین، خارجی است. در حالی که بنا بر نظر او نه کشورهای خارجی بلکه ساختار طبقاتی ناشی از وابستگی به آنها، دلیل توسعهنیافتگی آمریکای لاتین است. مشخصاً قشری که تحت عنوان لومپنبورژازی از آنها نام میبرد.
مفهوم بورژوازی کمپرادور در اقتصاد سیاسی مفهوم شناختهشدهای است. این مفهوم به بخشی از بورژوازی کشورهای توسعهنیافته اشاره دارد که در پیوند اقتصادی با بورژوازی کشورهای پیشرفته شکل گرفته است. پیوند اقتصادی این دو گروه – یعنی بورژوازی کمپرادور و بورژوازی خارجی – همبستگی منافع سیاسی آنها را درپی دارد و از این طریق، بورژوازی کمپرادور را به عامل سیاسی بورژوازی خارجی در کشورهای توسعهنیافته بدل میکند. آنها به نوعی در خدمت اربابان نواستعمارگر خود هستند.
اگرچه توسعهنیافتگی با وجود تمام دگرگونیها در آمریکای لاتین برقرار مانده است، گرهگاههایی هستند که افراد علاقهمندِ توسعه، به مقابله با کمپرادورهای هواخواه توسعهنیافتگی برمیخیزند. فرانک نبردی بین دو گروه از بورژوازی را توصیف میکند. یکسو ملیگراها و سوی دیگر کمپرادورها. معمولاً در هنگام بحران، جنگ و ورشکستگی بوده که بورژواهای صنعتی و ملیگرا میکوشیدند تا از حقانیت خود دفاع کند. با این حال در اکثر مواقع شکست میخورند. برای مثال ورشکستگی اقتصادی اسپانیا در قرن هفدهم مبادلهی تجاری دریایی بین اسپانیای مادر و اسپانیای نو را به یکسوم کاهش داد و توسعهای اساسی در تولید داخلی را ممکن کرد. این اتفاق موجب این شد که نایبالسلطنه اسپانیای نو در 1794 اظهار کند که «تنها راه نابود کردن صنعت داخلی این است که همان اجناس و تولیدات را با همان قیمت و یا بهایی کمتر از اروپا بفرستیم» در قرن نوزدهم این نزاع در تقابل دو دسته آمریکایی و اروپایی نمایان شد. فرانک به نقل قولی از گویزو[5] در نامهای به دفتر نمایندگان فرانسوی اشاره میکند:
دو گروه بزرگ در کشورهای آمریکای لاتین وجود دارند: گروه اروپایی و گروه آمریکایی. گروهی که تعدادشان کمتر است، یعنی اروپاییها، روشنفکرترین افراد را شامل میشود. کسانی که میتوان گفت با ایدهی تمدن اروپایی آشنا هستند. گروه دیگر به میهن نزدیکترند، اشباعشده با ایدههای ناب آمریکایی، اینان حزب ملت هستند. این گروه در پی توسعه منطقه بر اساس تلاشهای خود و به شیوهی خودشان هستند، بدون ارتباط با اروپا.
– لومپنبورژوازی: لومپنتوسعه (1972)؛ آندره گوندر فرانک، ص 51
در تمام ستیزها بین این دو گروه در آمریکای لاتین، پیرزوی از آن گروهی بوده که از توسعهنیافتگی دفاع میکرده و پیوندهای عمیقی با امپریالیسم داشته است. بنا بر آرای فرانک، ایالت متحدهی آمریکا تجربهای بسیار متفاوت داشته است؛ چیزی که مانع توسعهنیافتگیاش شد.
ساکنین آمریکای شمالی درگیر این نوع استعمار و وابستگی همچون آمریکای جنوبی نشدند. شرایط این نوع استثمار در شمال وجود نداشت. در نتیجه ساختار طبقاتیای که آنجا توسعه یافت بر مبنای کشاورزهای کوچکی آغاز گشت که به هیچ وجه مانع خط مشی توسعهای نشد که بورژواهای شمالی را مجاز میدانست تا به اندازه کافی قدرتمند شوند که با تکیه بر استقلال خود بر روی پیشرفت متمرکز شوند. بر کشتکننده/صادرکنندههای جنوبی در جنگ داخلی غلبه یابند و سیاست صنعتیشدن را پیش بگیرند، به آن دست یابند و سرپابایستند؛ و سرانجام به دوران امپریالیسم و نوامپریالیسم برسند. (فرانک دلیل و استناد مشخصی برای تبیین اینکه چرا زمینه استثمار در آمریکای شمالی نبود، ارائه نمیکند)
مسیر صنعتیشدنی که آمریکای شمالی طی کرد، از توسعهنیافتگی جلوگیری کرد و بنیان بدل شدن آمریکا به قدرتی امپریالیسیتی را نهاد که خود را از اروپا جدا کرد و بر کل آمریکای لاتین مسلط شد. این روند در اشکال متفاوت توسعهنیافتگی تا به امروز ادامه داشته است. صورتهایی از توسعهنیافتگی که پیامد فقیر ماندن اکثریت جمعیت آمریکای لاتین به نفع ساکنین جهان اول است.
بازگشت لومپنها
فرانک به شرح نابرابری اقتصادی در آمریکای لاتین و همچنین توصیف این نابرابری در سطحی گستردهتر در قیاس با جهان اول میپردازد. نابرابری توزیع سرانهی درآمد در آمریکای لاتین بیش از هر کشور سرمایهداری یا سوسیالیستی دیگر است. بنا بر آمار سال 1965، بیست درصد از جمعیت تنها 3% از درآمد کل را دریافت میکردند. 50 درصد از فقیرترین بخش جمعیت تنها 13% از درآمد کل را دریافت میکردند؛ به طور متوسط 100 دلار در سال (در السالوادور و برزیل 15 و 20 سنت در روز). بیست درصدِ ثروتمندترینِ افراد، 63% درآمد ملی را دریافت میکردند و 5% ثروتمندترینِ جمعیت، 33% درآمد ملی را دریافت میکردند؛ در حالی که یکدرصد ثروتمندترینِ بخش جامعه %17 از درآمد ملی را دریافت میکردند. بنابراین یک درصد از جمعیت آمریکای لاتین، 133% بیشتر از نیمی از جمعیت آمریکای لاتین درآمد دارد. برای مقایسه، نیمهی کمدرآمد (50 درصد جمعیت) ایالت متحدهی آمریکا 24% درآمد ملی را دریافت میکند؛ در حالی که 20 درصد ثروتمندترین بخش جمعیت، 45 درصد درآمد ملی ایالات متحده را دریافت میکنند. علاوه بر این، بخشی از فقیرترین گروه در آمریکای لاتین، موقتاً در آن موقعیت است. در حالی که بیکاری ساختاری در آمریکای لاتین آنها را در موقعیت فقر دائم قرار میدهد.
از منظر فرانک این نابرابری بین جهان اول و جهان سوم، چشمگیرترین واقعیت دنیای امروز ما است. توسعهنیافتگی در جهان سوم، مستقیماً با ثروت و آرمش در جهان اول گره خرده است. ارزش به خارج از جهان سوم صادر میشود و فقر در جهان سوم تولید میشود و بر این اساس اهالی جهان اول میتوانند در نعمت زندگی کنند. ارزشی که از جهان سوم انتقال مییابد در راستای محورهای اقتصاد اجتماعی در جهان اول توزیع میگردد. بخش زیادی به آنها که در جهان اول، طبقهی کارگر نامیده میشوند، تعلق مییابد. این روند منجر به متوقف کردن شکلگیری طبقهای انقلابی در پرولتاریا میشود و از این منظر از اهمیت بسیاری برخوردار است. در حقیقت طبقهی کارگر در جهان اول، همچون بورژوازی بیشتر از سهم خود در تولید جهان اجتماعی، مصرف میکنند. لذا طبقهی کارگرِ جهان اول، مانند بورژواهای آن، از استثمارگریِ سرمایهداری-امپریالیسم سود میبرند. از همین سو است که طبقهی کارگر جهانِ اول در مقابله با جهان سوم همواره همراه با طبقهی حکمران جامعهی خود بوده است. تضاد طبقهی کارگر و بورژوازی در جهان اول مخالفتآمیز نیست.
امروز دههها پس از کتاب فرانک شاهدیم که در جهان اول تعداد کمتر و کمتری از جمعیت به فعالیتهای تولیدی میپردازند، در حالی که بیشتر و بیشتر مصرف میکنند. در سوی دیگر، تولید صنعتی به جهان سوم انتقال یافته است؛ از جمله به آمریکای لاتین. البته این صنعت تولیدی منجر به توسعه نشده است و تنها شکل نوینی از توسعهنیافتگی را ایجاد کرده است. اگرچه تولیدات صنعتی از زمان فرانک افزایش یافتهاند ولی فرایند و سود آن توسط امپریالیستها و کمپرادورهای بومی کنترل میشود.
لیبرالها و مارکسیستها هر دو سرمایهداری را واجد استعدادی برای ترقی جهان درنظر میگرفتند چرا که سرمایه اقتصادی لازم برای تغییر و ترقی جهان یا انقلاب موعود در آن را ایجاد میکند. فرانک میکوشد تا زیر پای این افسانه را خالی میکند. او با ادبیاتی نزدیک به مائو معتقد است که نه تنها پیشرفت واقعی ایجاد نمیشود، بلکه آنچه شکل میگیرد وضعیتهایی نیمهفئودالیستی، سرمایهداری کمپرادورها و بهرهکشی است؛ چرا که بورژاهای ملی کشورهای توسعهنیافته قادر به پیشروی بر مبنای اقتصاد سالم و تولید سرمایه ملی نیستند، لذا این وظیفه بر دوش کارگران میافتد.
این همان دلیلی است که فرانک، از عبارت لومپنبورژوا به جای بورژازی کمپرادور استفاده میکند. شمار دیگری از اندیشمندان پیش از فرانک از واژهی لومپنبورژوازی استفاده کردهاند. از کارل کُسیک[6] گرفته تا فرانکلین فریزیر[7]، فلاسفه و جامعهشناسان متفاوتی از این واژه بهره بردهاند. همانطور که مشخص است این واژه تداعیگر مفهوم لومپن پرولتاریای مارکس است. در “هجدهم برومر” مارکس لویی بناپارت را عضو لومپن پرولتاریا میداند. ماجراجویی قلندرمآب که این طبقه خاصی را به صورت نوعی نیروی شبه نظامی خصوصی سازمان داد تا برای تصرف قدرت او را حمایت کنند. بد نیست برای درک صورتبندی فرانک از لومپنبورژوازی یک بار توصیف مارکس از لومپن پرولتاریا را مرور کنیم:
در کنار مردان هرزهی فاسد با وسایل مشکوک امرار معاش و با منشأی نامعلوم، در کنار شاخههای فاسد و ماجراجوی بورژوازی، لومپن پرولتاریا عبارت بودند از ولگردان، سربازان اخراجی، زندانیان آزاد شده، بردگان پاروزن فراری، شیادان، حقه بازان… جیببرها، کلاهبرداران، قماربازان… روسپیان، باربران، ادیبان، ارگ نوازان، کهنهخرهای دوره گرد، چاقو تیزکنهای دورهگرد، تعمیرکاران دورهگرد، گدایان – به طور خلاصه، تمام توده نامعین و نامنسجم و در این سو و آن سو افتاده، که واژه فرانسوی آن La boheme (بوهمی، آسمان جل، قلندر) میباشد.
– هجدهم برومر لوئی بناپارت، کارل مارکس[9]
امروزه این طبقه چه کسانی میتوانند باشند؟ فرانک برخلاف سایر صورتبندیها که بیکاران بلندمدت و بیخانمانها (زیرطبقه) و یا قاچاقچیها را محور بحث خود قرار میدهند، پاسخ را نه در پایینترین لایهی ساختار طبقاتی، بلکه در دل خود بورژوازی جستجو کرد؛ نه گروهی بیرون ساختار نظام سرمایهداری، بلکه یکی از ستونهای آن. لومپن بورژوازی از یک سو نه گرایش و تمایلی برای مشارکت در انقلابی برابریخواهانه را ندارد و از سوی دیگر به مثابهی یک نیروی خصوصی و بیگانه، ابزار نیروی استعماری در کشور میشود. فرانک معتقد است توسعه در گرو از میان برداشتن این طبقه است. انقلابی علیه این ساختار طبقاتی. او حتی ابایی از بیان ایدهی انقلابی مسلحانه ندارد.
هم رد و هم تأیید آرای فرانک کار چندان پیچیدهای نیست. موافقان او احتملاً اشاره می کنند که وضعیت نابرابر استعماری که پیش از این به میانجی وضع قوانینی توسط کمپرادورها صورت میگرفت؛ امروزه به وسیلهی مجموعهی متکثری از سازمانها و بوروکراسیهای بینالمللی که در همگی آنها کشورهای جهان سوم حضور و نقش کمرنگی دارد، در حال بازتولید است. از بانک جهانی گرفته تا نهادهای محیطزیستی استراتژیها و برنامههایی به شکل قانون بر کشورها تحمیل میکنند که تناسبی با موقعیت و سرانه درآمد ملی آنها ندارد. برای این دسته از موافقان، دورهی نواستعمار بیش از هر موقعیت دیگری، به عریانترین شکل ممکن در جنگهای نیابتی خود را نشان میدهد. مشق نبرد ابرقدرتها به میزبانی یکی از مستعمرهها.
منتقدین آرای فرانک برای مخالفت با او، نیاز نیست که رابطهی نواستعماری در جهان امروز را نفی کنند. مشکلِ مبناییتر، توصیف او از ساختار طبقاتی و سیاسی کشورهای آمریکای لاتین است نه صورتبندیاش از رابطهشان با غرب و آمریکا. در حقیقت فقدان هر گونه مفهومپردازی از منفعت و سرمایهی سیاسی در تحلیل فرانک از ساختار اقتصادی و اجتماعی کشورهای آمریکای لاتین، صورتبندی او را با ایرادات متعددی مواجه میکند. الگوی فرانک راهحلی برای این موقعیت دوگانه ندارد که گروهی که در داخل کشورها، مخالفت سیاسی و ایدئولوژیک با سلطهی غرب را رهبری میکند، به دلیل تسلطشان بر محدود کانالهای ارتباط تجاری با جهان، مستعد کسب سود و منفعت اقتصادی و مصادرهی درآمدهای ملی هستند. به عبارتی وقتی کشورها از غنا و پشتوانهی اقتصادی لازم برخوردار نیستند؛ مقابله با قدرتهای اقتصادی غربی، منجر به شکلگیری مشکلات پرشمار و محدودیت در معاملات بازرگانی و مالی با دنیای خارج میگردد و گروههایی که امکان و رانت برقراری این مبادلات را دارند، سود و سرمایهی اقتصادی را کسب میکنند؛ گروههایی که معمولاً پیشروی جریان غربستیزی هستند. در چنین موقعیتی لومپنبورژوازی ماهیّت و کارکرد متفاوتی ایفا میکند. لومپنبورژواها آن گروهی هستند که تمایل به ایجاد انقلابی برابریخواهانه ندارد و به دلیل تسلط بر محدود کانالهای ارتباطی و مبادلاتی با جهان، سود اقتصادی را منحصر به خود میکند. این گروه در صورت رشد و ترقی صنایع و تولیدات داخلی، سرمایه خود را در خطر میبیند، چرا که صنعت و اقتصاد داخلی قوی، تراز مالی مبادلات و واردات خارجی را با خطر مواجه میکند. این امر موقعیتی متناقض ایجاد میکند. گروهی که با شعار حمایت از تولید و صنعت داخلی به مقابله با سلطه و تحمیل نابرابری دنیای غرب پرداختهاند، منفعت و سود اقتصادیشان در مبادلات رانتی و قاچاقگونه میگردد و نه رشد صنایع داخلی. این گروه که در اکثر مواقع بدنهی ارشد خود حکومتها هستند، به مرور چارهی مهار و ایجاد سکون در وضع موجود را در نظامیگری و تمامیتخواهی میجویند. اینان نیز خود، لومپنبورژوا هستند. بلی لومپنها از پایینترین جایگاه ساختار طبقاتی، به بالاترین جایگاه آن جابهجا شدهاند: دولتها، دولتهای سایه و نظامیان.
پینوشتها:
[1] Andre Gunder Frank
[2] ارغنون، پاییز و زمستان 1375؛ شماره 11 و 12؛ ترجمهی مراد فرهادپور
[3] Lumpenbourgeoisie: Lumpendevelopment (1972)
[4] پرسشهایی از مارکس، تری ایگلتون، ترجمهی صالح نجفی و رحمان بوذری
[5] Comprador
[6] Guizot
[7] Karel Kosik
[8] Franklin Frazier
[9] ترجمهی محمد پورهرمزان
+ برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: Lumpenbourgeoisie