روتکو زمینه طوسی

روتکو زمینه طوسی

برگردان رامین اعلایی

مارک روتکو

مارک روتکو

مقدمه‌: مارک روتکو، به عنوان یکی از مهم‌ترین هنرمندان قرن بیستم شکل جدیدی از آبستراکسیون را در کار خود آفرید. او همچنین در طول زندگی‌اش تعدادی مقاله و متن انتقادی نوشت و خود را به عنوان یک متفکر و منتقد هنری نیز شناساند. اگرچه روتکو هرگز کتابی درباره دیدگاه‌های متنوع و پیچیده‌ی خود در باب هنر منتشر نکرد، اما پس از مرگ خودخواسته‌اش در 25 فوریه‌ی 1970 (الیور اشتاین‌دکر، دستیار روتکو جنازه‌ی او را پوشیده در خون، تکیه داده به سینک آشپزخانه، در حالی‌ که یک جعبه‌ قرص خالی باربیتوریت و یک تیغ در کنارش دیده می‌شد و ساق دست راست‌اش بریده شده بود، پیدا کرد. اشتاین‌دکر بعدها گفت گمان می‌کند روتکو پس از بلعیدن تمامی قرص‌های ضد اضطراب‌ و بریدن ساق دستش، در یک خلاء و آرامش محض، نشسته و آنقدر به جاری شدن خون از بدنش نگاه کرده تا جان داده است.) وارثان‌ او متن‌های پراکنده‌‌اش را در قالب یک کتاب با عنوان «واقعیتِ هنرمند» منتشر کردند. یادداشت کوتاهی که در ادامه می‌خوانید یکی از جستارهای این کتاب است. در این یادداشت روتکو از ایده‌ی جاودانگی در هنر دفاع می‌کند و هنرمند را یک ایثارگر می‌خواند؛ کسی که مقصودش از آفریدن هنر صرفاً به فروش رساندن آن نبوده است. به نظر می‌رسد روتکو این یادداشت را پس از انصراف دادن از پروژه‌ی نقاشی‌های رستوران چهار فصل نیویورک نوشته باشد. روتکو در سال 1958 سرانجام پذیرفت یک کار سفارشی انجام دهد و نقاشی‌های رستوران چهار فصل را که یک مکان بسیار اشرافی بود، بکشد. از او هنگامی که به روی این سفارش کار می‌کرد نقل است که: «امیدوارم نقاشی‌هایم اشتهای هر کسی که در آنجا غذا می خورد را کور کند!» این قول احتمالا تلاشی بوده برای متقاعد کردن دیگران و خودش با این حقیقت که هرچند او این سفارش را پذیرفته ولی هرگز خود و هنرش را نفروخته است. روتکو در نهایت 30 اثر سرخ تیره، سیاه و خرمایی رنگ را برای این سفارش به پایان برد که البته هیچ کدام هرگز وارد رستوران نشدند زیرا که روتکو چند روز پس از تحویل آثار به مالک رستوران، بازگشت و پس از فسخ قراردادش با او، آثارش را پس گرفت.

 

“چرا اصلاً نقاشی می‌کشی؟” پرسشی بسیار ارزشمند است که می‌توان از هزاران هزار نفری که در طول اعصار از غارنگاران در پاریس تا مقبره‌نگاران در مصر و صومعه‌نگاران در شرق که میلیون‌ها یارد مکعب سطح را از تصورات خود پر کرده‌اند، پرسید. من می‌توانم به جرأت ادعا کنم که امید به جاودانگی و دریافت اجر و پاداش انگیزه‌ی اصلی آن است. با این حال اجر جاودانگی بسیار با خسّت پرداخت شده است. ما اطلاع داریم که در بسیاری از اعصار سفارش‌دهندگان جاودانگی، اجر خالقان تصاویر را پرداخت نکرده‌اند و بهای جاودانگی را از آن‌ها دریغ داشته‌اند. هیچ انسانی نباید بپذیرد که سود مالی یک بیزنس در هر حالتی، ارزش ریسک انجام آن را دارد.

این دشواری‌ها را نیز در نظر بگیرید. در عصر ما قرعه‌ی قحطی‌زدگی به نام هواخواهان این شیوه درآمده است. با این حال به نظر می‌رسد که این وضعیت [یعنی محروم ماندن نقاش از اجر و بهای کارش]؛ وضعیت خوشایندتری است در مقایسه با شکنجه‌های قانونی روم شرقی، یا وعده‌ی دوزخ پر از آتش یهودی، یا سپاه محمد و مسیحیان اولیه [که هنرمندان در اعصار گوناگون با آن‌ها روبرو بودند]. این‌ چیزها به‌ تنهایی تحمل و به لطایف‌الحیلی از سر راه برداشته شدند. این شیوه به طور مخفیانه، و در مواجهه با خطرات ادامه یافت و هنر جان سالم به در برد. آن‌ هنرمندانی که در عصر طلایی پریکلس می‌زیستند یا از جانب تجار فرهیخته‌ی رنسانس یا سرباز-شاعران ترسنتو[1] مورد تشویق قرار می‌گرفتند، به‌راستی نیک‌بخت بودند. اما اگر بنا باشد بخت و افتخار آن تعدادی را که زنده ماندند و کار هزاران زحمتکش بی نام را ردیابی کردند بررسی کنیم، و کسانی که آرزو داشتند به اندازه سروران خود بزرگ شوند، و اگر بخواهیم زندگی‌های تمام کسانی را که بخت‌اشان بدین اندازه نبود را زیست کنیم، باید افتخار و اجر زمانی را درک کنیم که به اندازه‌ی تصور ما، عادی نبود. همچنین باید به انسان‌هایی فکر کنیم که تحت رژیم‌های توتالیتر روزگار ما به سر می‌برند. چند تن از آن‌ها از سرزمین مادری‌شان گریخته‌اند و در فقر و تحت مخاطره زندگی می‌کنند و رشد و بالندگی در خاک خودشان را ریشه‌کن می‌کنند در حالی‌که از خفه شدن توسط اوامر و محدودیت‌های هنرشان امتناع می کنند.

ما به صراحت می توانیم بگوییم همه‌ی این‌ها در توهم موفقیت نهایی زندگی می‌کردند. عجیب نیست که انسان برخی از نقایص وجود خود را نبیند، اما نه همه‌ی آن‌ها را. آن‌ها [نقاشان اعصار گذشته] شاید نسبت به جایگاه خود در عمارت ابدی هنر دچار توهم شده بودند، و در اهمیت هنرشان، اما بعید است که نسبت که ارزش مادی و اجر زمینی‌اشان متوهم بودند.

چشم‌پوشی کردن [بدون چیزی سر کردن]، تقاضا برای همدردی کردن نیست. هنرمند با چشمان باز سرنوشت‌اش را پذیرفته، و من گمان نمی‌کنم او انتظار هیچ گونه صدقه‌ای بابت ایثار خودخواسته‌اش داشته باشد. او جز درک و علاقه به کاری که انجام می‌دهد، چیزی نمی خواهد. و این بهای کار اوست و چیز دیگری جز این نیست. و هر کسی که خلاف این فکر کند نه هنر را می‌شناسد و نه با مفهوم ایثار آشناست. بنابراین چشم‌پوشی کردن از اجر و بهای مادی توسط هنرمند به خاطر درخواست صدقه و برانگیختن حس شفقت و ترحم نیست بلکه گشودن مسیری‌ست برای عظمت بخشیدن به پدیده‌ی عجیب خلق هنر.

اگر اجر و پاداش تضمینی برای جاودانگی هنرمند پس از مرگ می‌‌داد، او می‌توانست در هر عصری روش‌های ساده‌تری برای نیل به این هدف پیدا کند. اگر جاودانگی به همان معنایی‌ست که مذاهب می‌گویند، پس هنرمند نمی‌تواند خود را مالک چنین شادی‌های کوچکی بداند. بخوانید و ببینید در طول تاریخ چه بر سر تصویرسازان داستان‌های عهد عتیق (از اشعیا گرفته تا پیامبران دیگر) و همچنین استفاده کنندگان از این تصاویر آمده. پیروان محمد (مسلمانان) حتی کسانی را که در خانه‌هایشان تصویری بازنمایی شده از بزرگان مذهبی را نگه می‌داشتند، خوار می‌شمردند زیرا که گمان می‌کردند اینگونه به شادی‌های هوس‌آلود بهشت محمد نزدیک‌تر می‌شوند. در روم شرقی به مدت 108 سال طبق قانون مسیحی هرگونه واقع‌گرایی ممنوع بود، و در همین دوره تخریب مجسمه‌های باستانی هلنی، که پیشتر مورد تکریم و احترام امپراطوران بودند، عملی در خدمت خدا قلمداد می‌شد. در سرزمین ترک‌، مسلمانان بر روی نقاشی‌های زیبا گچ کشیدند و در کلیسایی در صوفیه تصویری را با موزائیک پوشاندند. در مصر هنرمند برای جاودانگی کار می‌کرد، اما این جاودانگی ارتباطی با او نداشت بلکه برای خوشایند کسی بود که مدتی طولانی آن‌ها را به کار می‌گرفت و در نهایت اگر تمردی از آن‌ها می‌دید، اعدامشان می‌کرد.

به طور کلی، ما می‌توانیم ادعا کنیم که انسان اغلب آثار هنرمندان را، که به امید دستیابی به جاودانگی خلق شده‌اند، تخریب کرده ‌است. حتی در اواخر قرن پانزدهم ما شخصیتی به اسم ساونارولا[2] داریم که پیروانش را به جستجوی خانه به خانه‌ی مردم برای یافتن آینه‌ها، نقاشی‌ها، کتاب‌ها، لوازم آرایش، مجسمه‌ها، کلاه‌های زنانه، وسایل موسیقی و شطرنج‌ها بسیج کرد. روایت است که تمام این وسایل در آتش بزرگی در میدان شهر سوزانده شدند. ساونارولا این آتش بزرگ را «آتش بزرگ غرور» نام نهاده بود. او همچنین در مواردی هنرمندان بزرگ را مجبور می‌کرد خود آثارشان را در راه خدا و جاودانگی ابدی نابود کنند. یکی از این هنرمندان ساندرو بوتیچلی بود که تحت فشار حکومت مذهبی ساونارولا در فلورانس برخی از آثارش را نابود کرد، هر چند که بعدها دوباره به نقاشی روی آورد. جنبش اصلاح دینی، بدون شک، در تغییر مسیر نقاشی غربی از پیوریسم عهد عتیق به سبک‌گرایی (که در بدو امر همچنان بر بازنمایی استعلایی چیزها متمرکز بود) بسیار نقش داشت. هر چند که این تغییر مسیر در ابتدا وندالیسم (خرابکاری) قلمداد شد، اما در ادامه هنر کلاسیک را از رده خارج کرد.

با این حال، ایده‌ی جاودانگی را نمی‌توان در مجموع از بین برد. نوع دیگری از جاودانگی وجود دارد، نوعی که انسان در طول زندگی خود به طور غریزی آن را زیسته است و در صد سال گذشته به وضوح هر چه تمام‌تر بدان پر و بال داده است. این مفهوم جاودانگی بیولوژیکی‌ست، که شامل فرآیند تولید، توسیع و تعمیم خود به محیط محسوس و قابل درک است، چیزی شبیه به آنچه شکسپیر در غزل‌واره‌هایش بیان می‌کند. این امر فرآیند تولید هنری را به هر فرآیند ضروری دیگر مربوط می‌کند؛ آنی که بیولوژیکی و اجتناب‌ناپذیر است.



[1] ترسنتو دوره‌ای زمانی در قرن چهاردهم ایتالیاست که به پیش و آغاز رنسانس اشاره دارد.

[2] «جیرولامو ساونارولا»، کشیشی سرشناس در فلورانس بود که در سخنرانی‌های پرشورش مردم را از عذابی که در انتظارشان بود می‌ترساند و آن‌ها را از زندگی گناه آلودی که در پیش گرفته بودند، برحذر می‌داشت. در اواخر قرن 15، ساونارولا خاندان حکومتی فلورانس (مدیچی) را یک حکومت غاصب و غیر شرعی اعلام کرد و با نوشته‌ها و خطابه‏های آتشین خواستار استقرار یک جمهوری مسیحی به جای حکومت خاندان مدیچی شد. خطابه‌های دائمی وی و تکرار مستمر این فتاوا، مردم فلورانس را که از بی‏عدالتی و فساد در سرزمین خود ناراضی بودند، دسته دسته بدور ساوونارولا گرد آورد، و او با افزایش قدرت خود اعلام کرد که پرنس باید از حکومت کناره گیرد و بالاخره، او را وادار به ترک فلوارنس کرد. او کسی بود که جمهوری مسیحی را در فلورانس برقرار کرد. ساونارولا در سال ۱۴۹۴ حکومت خاندان مدیچی در فلورانس را برانداخت و توانست با استفاده از احساسات مذهبی مردم و ایجاد احساس گناه در آن‌ها حکومت را در دست بگیرد. بعد از به حکومت رسیدن تنها کاری که می‌کرد ایراد وعظ و خطابه و ترساندن مردم از جهنم و شیطان‌های آن با شاخ‌های سرخ و دیگ‌های جوشان بود. وی برگزاری تمام مجالس جشن، کارناوال‌ها و رقص‌ها را ممنوع اعلام کرد و تمام کافه‌ها و قمارخانه‌ها را به نمازخانه و کلیسا و مراکز آموزش علوم دینی تبدیل نمود. ساونارولا، تمام سازمان‌های سیاسی به جز مجمع کشیشان را ملغی اعلام کرد. در سالروز عید تولد عیسی مسیح در سال ۱۴۹۵، شورای جمهوری فلورانس به پیشنهاد او، عیسی مسیح را رئیس حکومت خدا در جمهوری فلورانس اعلام کرد. قانون جمهوری خدا، باید قوانین تغییر ناپذیر الهی باشد و نه قوانین وضع شده دست بشر. در جمهوری مسیحی فلورانس کلیه جشن‌ها و بازی‌ها غیردینی گذشته ملغی شد. بانک‌ها و صرافی‌ها تعطیل و ربا ممنوع گردید و به جای آن یک بنیاد محرومین تاسیس شد. مسیحیان معتقد به کمک آمدند، زنان گوشوارها و انگشتری‌های خود را بدان هدیه کردند. پوشش‌های رنگارنگ تحریم گردید. زناکاران و مرتکبین فحشاء و لواط به دست آتش سپرده شدند. کلیه تفریحات قبلی به عنوان بازی‌های حیوانی ممنوع گردید. مرم غالب روزها روزه می گرفتند، پیشه وران همواره انجیل را در دسترس خود داشتند در زمان بیکاری به خواندن آن می‌پرداختند. اجتماعات منحصرا به دعا و نماز در کلیسا اختصاص یافت. رستوران‌ها و قهوه خانه‌ها ساعت شش بعد از ظهر تعطیل می‌شدند. در روزهای وعظ همه اماکن تعطیل بود. خرید و فروش البسه‌های فاخر، تصاویر، کتاب‌ها ضاله و شیطانی ممنوع شد. زبان کسانی که مرتکب کفرگویی می‌شدند یا کفر تشخیص داده می‌شد، سوراخ می‌گردید. ماموران مسیحی، مسئول فرامین الهی بودند، اگر زنی زینت آلاتی به همراه داشت آن را می‌گرفتند. قماربازان را کتک زده، و به زندان می‌بردند. آن‌ها آلات موسیقی، شیشه‌های عطر و کتاب‌های ضاله را از هرجایی توقیف و در روزهای تعطیل در میدان شهر به آتش می‌کشیدند. در این دوره تابلوهای و آثار هنری فاخر استادان چیره دست به آتش سپرده شد. دادگاه‌های انگیزسیون مسئول حفظ عقیده مردم و دین خدا بودند، این دادگاه‌ها به اسم قانون واجب الرعایه قوانین تغییر ناپذیر آسمانی که توسط عیسی مسیح به نوع بشر ابلاغ شده است، حکم می‏کردند. به نام عیسی مسیح هزاران نفر زنده زنده در آتش سوختند یا در زیر شکنجه جان سپردند. تحکمات، زورگویی و فشارهای ساوونارولا همه را خسته و جریح  و به عصیان عمومی کشاند. در طی موعظه‌ روز عید پاک در ۴ می‌ ١۴٩٧ گروه‌هایی از جوانان شهر دست به شورش زدند و آن آشوب به زودی به یک طغیان واقعی تبدیل گردید. میکده‌ها بازگشایی شدند و مردم به طور علنی به قمار بازی و فسق و فجور پرداختند. (به نقل از تاریخ اندیشه سیاسی جدید در اروپا، از نوزایش تا انقلاب فرانسه، بخش نخست (جدال قدیم و جدید)، سید جواد طباطبایی، تهران: نشر نگاه معاصر، ص ۱۸۴-۱۸۲)


برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: Mark Rothko

Leave a Reply