به طور آماری میتوان گفت که جمعیت جاسوسان بر روی کره زمین بسیار کمتر از جمعیت اشخاصی است که در یک سیستم جاسوسی کار نمیکنند و در نتیجه دسترسی به اطلاعات سری ندارند. همین نکته باعث میشود که به طور خودکار شخصی که با اطلاعات فوق سری کار میکند تبدیل به یک شخص جذاب شود. اما این تنها دلیلی نیست که یک جاسوس میتواند شخصیتی جذاب باشد. زمانی که یک فرد به اطلاعاتی خطرناک که میتواند پایان یک حکومت یا ایدئولوژی را رقم بزند دسترسی دارد، آن چه که باعث میشود این فرد از منافع شخصی خود چشم بپوشد در یک کلمه نهفته است؛ «وفاداری». شاید این یکی از بزرگترین دلایل جذابیت شخصیت جاسوس باشد. این نکته که فردی میتواند تمامی باورهایش را در یک ایدئولوژی خلاصه کند و در رویارویی با اطلاعاتی که ممکن است باور هر شخصی را خدشهدار کند باز هم در راه حفظ آن ایدئولوژی عمل کند باعث میشود که شخصیت یک جاسوس تبدیل به یک شخصیت چندلایه بشود که تماشای آن برای هر مخاطبی از هر قشری جذابیت داشته باشد.
حال چه چیزی باعث میشود که یک فرد وفادار به یک کشور، به یک ایدئولوژی یا به یک فرد تصمیم بگیرد که ناگهان بر علیه همان کشور، ایدئولوژی یا فرد عمل کند؟ همانطوری که وفاداری عنصری است که باعث جذابیت جاسوس میشود، عدم وفاداری یا به زبان دیگر تغییر موضع وفاداری عنصری است که باعث جذابیت دابل ایجنت میشود. این نکته که این فرد که تا کنون در حال کمک به یک ایدئولوژی خاص بود اما در حال حاضر بر علیه همان ایدئولوژی کار میکند باعث میشود که مخاطب قصد داشته باشد بیشتر درباره این فرد اطلاعات کسب کند. چه چیزی باعث شده که این شخص تبدیل به یک دابل ایجنت بشود؟ آیا از ابتدا با تصمیم خیانت وارد سیستم جاسوسی شده است؟ یا در طول مسیر به دلیل تغییراتی در شخصیتش تعلق خود را تغییر داده است؟ هر داستان و هر فیلمی جواب مشخص خود را به این سوالات داده است و بنابراین صورتهای بیشماری از دابل ایجنتها بر روی پرده نقرهای ظاهر شدهاند. از شخصیتهایی که با ایدهی خرابکاری وارد یک سیستم جاسوسی میشوند تا شخصیتهایی که حتی خودشان متوجه نیستند که دارند بعنوان دابل ایجنت فعالیت میکنند.
با اینحال، معمولاً زمانی که یک موقعیت انتزاعی وارد تفکرات و انگیزههای یک شخصیت میشود، آن شخصیت را برای مخاطب جذاب میکند؛ و به این ترتیب میتوان گفت یکی از جذابترین انواع دابل ایجنت، شخصیتی است که به دلیل یک تفکر شخصی یا انگیزهی انسانی تصمیم میگیرد که بر علیه سیستمی که تاکنون به آن وفادار بوده عمل کند. برای مثال شاید بهتر باشد داستان «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس1»، نوشتهی جان لوکاره2 مورد بررسی قرار بگیرد. در این داستان شخصیت دابل ایجنت یکی از ارکان اصلی است. روایت از جایی آغاز میشود که جورج اسمایلی3 پس از بازنشستگی اجباریاش دوباره استخدام میشود تا این دابل ایجنت را پیدا کند. با وجود داستانکهای فرعی فراوان که قرار است یک تصویر پیچیده را ارائه بدهند، یافتن این دابل ایجنت و شخصیت این دابل ایجنت نقطهی تمرکز است. حتی داستانکهای فرعی و پیچیدگی دنیای رمان به این دلیل نمایش داده میشود که وجود دابل ایجنت در داستان منطقی باشد و سردرگمی سیستم جاسوسی بریتانیا را نشان بدهد. بنابراین میتوان گفت که این داستان بر پایهی دابل ایجنت بنا شده است.
وجود دابل ایجنت در یک سیستم جاسوسی، به چه معنایی است؟ زمانی که اعتماد در میان افرادی که هیچ ارتباط دیگری جز اعتماد و وفاداری به یکدیگر ندارند از بین میرود، میتوان مطمئن بود که همهی افرادی که در آن سیستم کار میکنند از بالاترین اعضاء تا پایینترین درجه از تبعات آن در امان نباشند. وجود یک دابل ایجنت یا حتی شک به وجود یک دابل ایجنت میتواند باعث شود که یک فرد حتی به نزدیکترین همکارش هم شک کند و در پی نابود کردن حتی کوچکترین فرد که دسترسی به اطلاعات دارد باشد. در داستان بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس میتوان این نکته را در شخصیت کنترل4 دید. شخصیتی که به دلیل شک به وجود یک دابل ایجنت دچار پارانویا شده است و حتی به نزدیکترین فرد حاضر در سیستم به خودش، یعنی اسمایلی، نیز شک میکند. در فیلم بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس5 ساختهی توماس آلفردسون6 پارانویای شدید کنترل از طریق مهرههای شطرنجی که عکس اعضای بلندمرتبهی سیستم جاسوسی بریتانیا روی آن چسبانده شده نمایان میشود و همین صحنه کافی است تا اهمیت وجود دابل ایجنت و همچنین اهمیت یافتن این شخص در اسرع وقت مشخص شود.
هر چه که قدرت دابل ایجنت بالاتر برود و نفوذ او در سیستم بیشتر شود؛ پیدا کردن او نیز سختتر خواهد شد. نه تنها خود دابل ایجنت در مقام قدرت این توانایی را دارد که جلوی پیشروی افرادی که به دنبالش هستند را بگیرد، بلکه همیشه این شک را در میان دیگر افراد بلندمقام سیستم جاسوسی ایجاد میکند که طرف مقابل که در پی یافتن دابل ایجنت است در حال خرابکاری است. در یک سیستم جاسوسی هیچ چیزی مهمتر از اعتماد و وفاداری نیست و به همین دلیل است که دابل ایجنت با یک مقام بالا میتواند به راحتی پنهان شود، زیرا اعتماد دیگر افراد سیستم را جذب کرده و این افراد به راحتی حاضر نیستند که قبول کنند اعتمادشان به یک شخص عملی اشتباه بوده است. یکی از دلایلی که شخصیت کنترل در بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس از همان ابتدا به مشکل برمیخورد و مجبور به استعفا میشود در این نکته نهفته که دیگر افراد حاضر نیستند قبول کنند که به یک نفر به اشتباه اعتماد کردهاند. همچنین عدم اعتماد برای یک فرد با قدمت کنترل به قدری دارای پیامدهای سنگین است که او را مبتلا به پارانویای شدید میکند؛ و همین کافی است تا دیگر افراد بلندمرتبه سیستم جاسوسی او را مجبور به بازنشستگی زودتر از موعد کنند.
با وجود آنکه داستان و به اقتضای آن فیلم، جورج اسمایلی را دنبال میکند و بیشتر بر روی اهمیت وجود یک دابل ایجنت در سیستم جاسوسی بریتانیا و از بین رفتن اعتماد در میان افراد بلندپایه این سیستم تمرکز کرده است؛ اما با این حال یک سؤال مهم را نیز در انتها مطرح میکند. چه چیزی باعث شده که این دابل ایجنت به وجود بیاید؟ با توجه به روایت پیچیده و مملو از سرنخهای دروغین داستان، در نگاه اول بنظر میرسد که هدف تنها یافتن این دابل ایجنت باشد و پس از یافتن این دابل ایجنت تنها با یک صحنهی کوتاه دلیل این عمل او بعنوان منافع شخصی خط زده شود. اما با تماشای دوباره داستان میتوان این نتیجه را گرفت که این دابل ایجنت برخلاف چیزی که در اکثر داستانهای جاسوسی نمایش داده میشود یک موجود بدون عقل نیست که تنها در راه اهداف یک ایدئولوژی خودش را فدا کند. در فیلم حتی به این نکته اشارهای نمیشود که شخصیت دابل ایجنت علاقهای به ایدئولوژی کمونیسم داشته باشد، پس دلیلی که باعث شده این فرد به سیستم جاسوسی بریتانیا خیانت کند از روی تغییر موضع تفکر نبوده است. آنچه که باعث شده دابل ایجنت به وجود بیاید، انسانیت بوده است.
یکی از نکاتی که معمولاً کمتر به آن پرداخته میشود این است که برای آنکه یک نفر قبول کند جاسوس است چه چیزهایی را باید فدا کند. درست است که مهمترین عنصر یک جاسوس وفاداری است، اما برای آنکه شخصیتی مانند جورج اسمایلی به وجود بیاید، یا شخصیتی مانند کنترل به وجود بیاید که حاضرند تمامی زندگی خود را وقف دولت بریتانیا و مقابله با خطر کمونیسم کنند، بسیاری از غریزیترین علایق باید سرکوب شوند. یک جاسوس باید قبول کند که در یک معادله قرار دارد که به او به چشم یک انسان نگاه نمیکند. اگر قرار باشد بین زندگی یک جاسوس و اطلاعاتی که دارد یکی انتخاب شود، بدونشک اطلاعات انتخاب خواهد شد. این دانش برای انسانی که اولین هدفش بقا است، میتواند نابودکننده باشد؛ و این اولین چیزی است که یک جاسوس از دست میدهد. حس تملک، خودخواهی و تلاش برای پیشرفت از دیگر چیزهایی است که یک شخص از دست خواهد داد. درست است که درون سیستم جاسوسی نیز نردبان پیشرفت وجود دارد، اما یک جاسوس باید قبول کند که نمیتواند در تمامی اتفاقات سهیم باشد، و همچنین باید بپذیرد که بر اساس اطلاعاتی که دارد و بنا بر خدمتی که انجام داده است الزاماً از او تقدیر نمیشود.
این نکته که سیستمهای جاسوسی از علائق و غرایز انسانی چشم میپوشند، معمولاً میتواند جای خوبی برای نفوذ باشد؛ و در بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس این نکته بشدت قابل مشاهده است. بارها در طول داستان مشخص میشود که برای شخصیت اصلی، جورج اسمایلی، همسرش بسیار مهم بوده و حتی بیشتر از سالها فعالیتش در سیستم جاسوسی بر روی او تأثیر گذاشته است. حتی تا جایی که یکی از ابزارآلاتی که دابل ایجنت برای گمراه کردن اسمایلی استفاده میکند، اغوا کردن همسرش است، زیرا این نکته باعث میشود که اسمایلی زمانی که میخواهد به دابل ایجنت شک کند، احساسات و وظیفهاش با یکدیگر تداخل داشته باشند. احساسات یک فرد در سیستم جاسوسی جزو اولین چیزهایی است که باید فراموش شود، اما جذابیت داستان از اینجا ناشی میشود که همین احساسات باعث میشود که جورج اسمایلی اشتباه کند و یافتن دابل ایجنت بیشتر زمان ببرد. همین احساسات است که باعث میشود دابل ایجنت به وجود بیاید و همین احساسات است که منجر به دستگیری دابل ایجنت میشود.
در مقابل جورج اسمایلی در داستان، بیل هایدن7 قرار دارد. بیل هایدن برخلاف اسمایلی نتوانسته بود که اعتماد کنترل را تماماً جذب کند و حتی زمانی که دو نفر دیگر از اعضای بلندمرتبه سیستم جاسوسی بریتانیا بر علیه کنترل دسیسه چیده بودند نتوانسته بود به آنها بپیوندد. جورج اسمایلی شخصی است که حتی پس از بازنشستگی اجباری دوباره استخدام میشود، اما بنظر میرسد که کسی برای بیل هایدن ارزشی قائل نیست. حتی با وجود آنکه بیل هایدن جوانتر، باهوشتر و از نظر فیزیکی جذابتر از جورج اسمایلی است، باز بنظر میرسد که سیستم جاسوسی بریتانیا او را کنار میزند و از او استفادهای نمیکند. بنابراین آیا جای تعجبی وجود دارد که بیل هایدن تصمیم بگیرد جاهطلبیاش را جایی خارج از این سیستم جست و جو کند؟ آنچه که سیستم جاسوسی درباره اسمایلی نادیده میگیرد، وجود احساسات است؛ آنچه که سیستم جاسوسی درباره هایدن نادیده میگیرد، جاهطلبی و انگیزهی پیشرفت است. یک جاسوس باید قبول کند که شاید هیچگاه نتواند پلههای ترقی را طی کند؛ در بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس شخصیتی مانند کانی ساکس8 وجود دارد که هیچگاه نتوانسته به یکی از افراد بلندمرتبه سیستم جاسوسی تبدیل شود، با وجود آنکه سالهای زیادی را در این سیستم گذرانده است و حتی بنظر میرسد در یافتن اطلاعات بسیار ماهر است. اما یک جاسوس، قبل از آنکه یک جاسوس باشد یک انسان است.
بیل هایدن، یک هیولای خودخواه نیست. زمانی که جیم پریدو9 توسط سیستم جاسوسی شوروی دستگیر میشود، بیل هایدن از قدرتش استفاده میکند تا جیم پریدو را نجات دهد، به این خاطر که پریدو دوست صمیمیاش بود و هایدن حاضر نبود که مرگ او را قبول کند. بنابراین هایدن تنها به فکر منفعت خودش نیست و در این میان به روابطی که به دست آورده نیز وفادار میماند. این نکته به شخصیت او یک عمق دیگر میدهد. فردی که حاضر شد به یک ایدئولوژی که او را تبدیل به جاسوس کرد خیانت کند، اما حاضر نشد زمانی که قدرت نجات دوستش را داشت اجازه بدهد که او کشته شود. یکی از سرنخهایی که اسمایلی را به سمت کشف هایدن بعنوان دابل ایجنت هدایت میکند همین اقدام هایدن است. هایدن نیز این نکته را میداند که با انجام این عمل موقعیت خود را به خطر انداخته است، اما با این حال زندگی پریدو برایش بیشتر از موقعیت خودش ارزش دارد؛ حتی اگر دیگر نتواند با جیم پریدو صحبت کند یا او را دیدار کند، دانستن این نکته که پریدو زنده میماند برایش کافی است. بیل هایدن، یک انسان بدون شرافت نیست، تنها انسانی است که یک رابطهی شخصی برایش مهمتر از یک رابطهی سمبولیک با یک ایدئولوژی است.
در صحنهی آخر فیلم، جورج اسمایلی با بازی گری اولدمن10 به خانهای میرود که بیل هایدن گناهکار را در آن نگهداری میکنند تا به روسیه بفرستند. بیل هایدن، با بازی کالین فرث11، دیالوگی را میگوید که شاید در پس ذهن بسیاری از دابل ایجنتها وجود داشته است؛ زمانی که اسمایلی از او میپرسد که او چه کسی است، هایدن جواب میدهد: «من کسی هستم که اثر خودش را توی دنیا گذاشت12». دلیلی که دابل ایجنت به وجود میآید همیشه یک دلیل ایدئولوژیک نیست، در اکثر مواقع یک دلیل ایدئولوژیک نیست؛ دلیلی که یک دابل ایجنت به وجود میآید در این نهفته که یک دابل ایجنت تأثیر مهمتری در روند اتفاقات، در مقایسه با یک جاسوس عادی، دارد. بسیاری از سیستمهای جاسوسی و ایدئولوژیک این نکته را فراموش میکنند که در حال کار با انسانها هستند، نه ماشینهایی که وفاداری در ذات آنها نوشته شده باشد. اگر یک جاسوس وفادار است، بخاطر انتخاب شخصی است و اگر یک دابل ایجنت به وجود میآید، بخاطر انتخاب شخصی است. جاسوسها و دابل ایجنتها یک فرآیند خودکار نیستند و موجوداتی نیستند که بتوان آنها را در یک خط خلاصه کرد.
بیل هایدن توسط جیم پریدو، با بازی مارک استرانگ13، به قتل میرسد، زیرا جیم پریدو همچنان به ایدئولوژی سیستم جاسوسی بریتانیا و کنترل وفادار است؛ اما قبل از کشتن بیل هایدن، جیم پریدو لحظهای به بیل هایدن خارج از اسکوپ تفنگش نگاه میکند. جیم پریدو در ظاهر تنها یک جاسوس است که یک خیانتکار را به سزای اعمالش میرساند، اما در واقعیت انسانی است که احساس میکند به او خیانت شده است. حتی با وجود آنکه هایدن باعث شده که پریدو زنده بماند، خیانتی که هایدن مرتکب شده فراتر از خیانت به یک ایدئولوژی است. هایدن باعث شده که جیم پریدو اعتمادش را از دست بدهد، نکتهای که باعث شد کنترل به اسمایلی شک بکند، در اینجا باعث شد که هایدن توسط دوستی که کمک به او راه را برای گیر افتادنش هموار کرد به قتل برسد. حتی یک جاسوس ساده مانند جیم پریدو که بخاطر این ایدئولوژی به کام مرگ میرود و وفاداریاش به کنترل زبانزد میشود نیز تنها یک موجود تکبعدی نیست و احساساتی دارد که باعث میشود خارج از دستورات اسمایلی و دیگر افراد بلندمرتبه عمل کند و هایدن را به قتل برساند. اگر تنها قرار بود پریدو وفادار به سیستم باشد، باید از دستورات جدید پیروی میکرد؛ اما پریدو در اینجا خارج از سیستم فعالیت میکند، در اینجا پریدو بعنوان یک انسان فعالیت میکند.
دابل ایجنتها بدونشک شخصیتهای جذابی هستند، تغییر موضع وفاداری به تنهایی کافی است که این شخصیتها برای مخاطبان سینمایی دارای اهمیت بشوند. اما پیش از هرچیزی باید به یاد داشت که بهترین دابل ایجنتها معمولاً چیزی فراتر از یک تغییر موضع وفاداری دارند، و درباره بیل هایدن بعنوان یکی از بهترین نمونههای دابل ایجنت باید گفت که احساسات، انگیزهی پیشرفت و تلاش برای خلق یک اسم در تاریخی که عملکرد اصلیاش کار درون سایهها است باعث شده که این شخصیت بارها و بارها مورد بررسی قرار بگیرد و توسط بازیگران مختلف به روشهایی مختلف نمایش داده شود. زمانی که ایان ریچاردسون14 در دههی 70 میلادی در مینیسریال «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس15» این نقش را بازی کرد، بیشتر بر روی بخش احساسی شخصیت تمرکز کرد و بیل هایدن را تبدیل به یک انسان احساساتی کرد که مخاطب به راحتی با احساسات او همذاتپنداری کند، زمانی که کالین فرث در سال 2011 این نقش را بر عهده گرفت بیشتر بر روی بخش انگیزه بیل هایدن تمرکز کرد و شخصیتی را خلق کرد که مخاطب با دلایلش همذاتپنداری کند. ولی در نهایت مهمترین کاری که هر دو صورت تصویری شخصیت انجام دادند خلق شخصیتی بود که بیشتر از هرچیزی، یک انسان بنظر میرسید.