دورتا تانینگ
هاجر سعیدینژاد
Eine Kleine Nachtmusik
سورئالیسم تلاشی بود در جهت رفع هنر در پراکسیس زندگی
– بورگر
مسئلهی اصلی مواجهه است. هر کس گمان میبرد در زندگیاش مشغول اجرای یک درام است و گلهای زرد غولآسا و کفپوشهای غرقه به خون در اجرای این نمایش مقابلاش ایستادهاند. درها همیشه نیمهبازند. من میخواستم همین را بکشم: هولناکی رنگ زرد، بیدادگری رنگ قرمز و یک عده قربانی فرحناک.
دورتا تانینگ[۱] شاعر و نقاش سورئالیست آلمانی این جملات را در وصف تابلوی نقاشیش [۲] Eine Kleine Nachtmusik مینویسد. او در میان سورئالیستها چهرهای کمتر شناخته شده است. مثل یک تکه ابر همیشه در آسمانشان حضور داشت اما همه این جنبش را با نامهایی مثل بلمر و دالی و حتی ارنست میشناختند. او حضور داشت، تابلوهایش از بیشتر آثار نامی زندهتر بود اما نقاشیهایش در بلبشو رسانهای سورئالیستها مغفول میماند. این تکه ابر پشت آن همه نور اسپاتی که رسانهها روی اسمها میانداختند پنهان بود. شایع بود دالی از او کینه داشت، و حتی وقتی شوهرش مکس ارنست از او نام میبرد، از تسخر دالی در امان نبود. نقاشیهایاش در نمایشگاههای گروهیشان در کنج و کناری رونمایی میشد و دالی به تمسخر دربارهشان گفته بود: آنها زیادی [عادی] روزمرهاند. سورئالیسم پشت به نقاشیهای او ایستاده است.
بله، شاید واقعاً بتوان گفت دشمنی کینتوزانهی پدر رسانههای هنری آن زمان [دالی] با او موجب شد دورتا تانینگ بیشتر در قامت یک شاعر قهار باقی بماند و نقاشیهایش دیده نشود اما مسئله بُعد دیگری نیز دارد. یک تفاوت هستیشناختی بین آنچیزی که تانینگ سورئالیسم قلمداد میکند و وجه مالوف سورئالیسم وجود دارد که نظر را به سوی خود جلب میکند. سورئالیسم همواره کوشید تا امر آشنا – یا شاید بتوان گفت روزمره – را ناآشنا کند. تلاشهای زعمایش، تابلوهای «چتر و چرخخیاطی روی میز تشریح» لوتره آمون، «زمان» سالوادور دالی و «دو کودک به وسیلهی یک بلبل تحدید میشوند» ماکس ارنست اینگونه مینمایند که در نهایت همین تلاش برای ناآشناسازی، خود به فرآیندی آشنا بدل شد. سرنوشت این هنر، در خلال پرداختن به «مسئلهی شخصی» و «آیینی شدن» در نهایت به نقل از تاماس کرو به «بازوی پژوهش و گسترش صنعت فرهنگ» انجامید. سورئالیستها از زندگی روزمره ابا داشتند. شاید بتوان از استعارهی خود دالی استفاده کرد: «یک هنرمند سورئالیست روزمره را پشت سرش نهاده بود و به آن پشت کرده بود». شاید همین تمایزآفرینی با امر روزمره موجب شده بود هنری که در ابتدا میخواست برهمزنندهی خودآیینی نهادی ِ هنر باشد خود به آیین دیگری بدل شود. به بیان دیگر سورئالیسم با ابا از امر روزمره در دامی افتاد که به آن حمله کرده بود: در ابتدا میخواست مرزهای میان فرهنگ و جامعهی سیاسی را درنوردد و تولید هنری را به جایگاه روزمره خود برگرداند، اما در نهایت خود واضع مرز جدیدی شد که بالاخص پس از گرفتاری در تخدیر علم روانشناسی هر چه بیشتر در آنسوی مرز فرو رفت. هنری که میخواست کارزار تولید هنر را به امر روزمره بازگرداند خود از امر آشنا دور شد. این اعجاب و فراروی هر چند در زمانهی خودش – و البته با پروپاگاندای رسانهها – جذاب بود اما عبور سالیان نشان داد آنها در حفظ این تکانه اولیه در تعب افتادهاند. در این نقطه است که نقاشیهای تانینگ اهمیت مییابند: آنها درست در احیای این وجه بالقوه میکوشیدند. تانینگ رو به امر آشنا بود و نقاشیهایش بر لبهی باریکی از امر روزمره میایستادند.
موضوع بیشتر نقاشیهای تانینگ اتفاقهای زندگی خودش بود. نشانههای تابلوها از کودکی، آمیختگیها، فرارویها و حرمانهایش نشأت میگرفت. گلهای آفتابگردان گیاهان بومی محل تولدش بود و سگ بزرگ پشمالو همان مکس ارنست بود با موهای پوشدادهی سفیدش که هم با او میآمیخت و هم از او آویزان بود. در نقاشیهای تانینگ تلاشی برای مرعوبسازی، تغییرهای مزورانه در محورهای جانشینی و همنشینی دیده نمیشود. اسب روی ساعت در حال ذوب شدن نیست، ساحل و صحرا در هم دیزالو نمیشوند. تانینگ از سورئالیسم به عنوان یک سبک هنری پرهیز میکند بل به آن به عنوان شکلی از پژوهش اجتماعی در زندگی روزمره استفاده میکند. او تلاش میکند امر شگرف را از خلال همین زندگی روزمره کشفکند و دوباره به درون امر آشنای روزمره غوطهور شود. به تابلو میز صبحانه نگاه کنیم.
هالهای از پدر پشت میز نشسته است و دختر کوچک به دایه/مادر مینگرد که به سگ پشمالو (شوهرش، ارنست) غذا میدهد. این تمام یک زندگی خانوادگیست. زنی قوی که هم مادر است و هم در نهان یک دختر حساس، باید با شوهر نامرتباش سر صبحانه خوردن چانه بزند (ارنست در آلمانی به معنی منظم است و از قضا مکس ارنست بسیار شلخته و آشفته بوده است).
دورتا تانینگ و مکس ارنست
مهمترین تابلو دروتا تانینگ “تولد” نام دارد. یک سلفپرتره برای تولد سیسالگیاش. تبلور فردیت قوی تانینگ. (خوشبختانه عمر طولانی تانینگ تا ۲۰۱۲ به تاریخ هنر وقت دارد از چشمان او بهرهمند باشد). تابلو زنیست که در آستانه درهایی تو در تو گشوده ایستادهست. سینههایی عریان و دامنی از گیاهان دریایی دارد. یک جانور توأمان جغد و میمون[۳] کنارش نشسته و به زن شمایلی چون زنان جادو داده، اما صورت زن تکیده و مغموم بویی از شرارت جادوگران نبرده است: او در آستانه است، همیشه! یک موجود بینابینی. تفسیری دردناک برای روز تولد. این تابلو یک ارتباط بینامتنی هم با سلفپرترهی لئونورا کارینگتون (۱۹۳۸) دارد. آن سلفپرتره هم تصویر خود نقاشاست که در مرکز کادر پشت به پنجره در کنار حیوانی خانگی نشسته است. شاید بتوان هر دو این تابلوها را پاسخی به زنستیزی آشکار سورئآلیستها دانست. زنانی مقتدر درست در میانهی کادر. اما هرچه کارینگتن نمیتواند از اسبهای پران و پگاسوسهای سبکی سورئالیستی دل بکند، تانینگ جسورانه از ساختن فضای شخصی خودش ابایی ندارد.
نقاشیهای دورتا تانینگ را با سنجهی دیگری از سورئالیستها هم میتوان تحلیل کرد: خودکارگی روانی. این مفهوم سورئالیستی که از آموزههای مارکسیستی آنها نشأت گرفته بود سعی داشت شکلی آگاهانه نظارت عقل را ملغی سازند. همانطور که سوژه در حالاتی به نوعی برخوردهای حسانی و تصادفی (پیشبینی نشده) دچار میشد، پس بازنمایی هنر نیز میتوانست بر مبنای همین صرف تصادف پیش برود: همنشینی تاسهای مشوش. تصادفی از سر اتفاق. این آموزهی مهم که طیفی گسترده از آندره بوآفار تا باتای شیفتهی آناند بر تانینگ هم تاثیر داشته است. تاثیرپذیری تانینگ از این خودکارگی روانی مثل آثار دالی یا ماسون نیست. از استعارهی آندره برتون استفاده میکنم: از همجواری اتفاقی و برحسب تصادف اجزای تابلو، جرقههایی از نور بیرون میزند. نوری تصویری که به آن حساس هستیم. به تابلو Hôtel du Pavot Room 202 نگاه کنیم.
Hôtel du Pavot Room 202
لحظههایی که دورتا تانینگ – این زن شاعر، این انقلابی بدون زبانورزیهای فربه، این فردیّت پر از طمأنینه – میآفریند، مملو است از آنچه بلانشو آن را «لحظات جوشش» مینامد، «لحظاتی که درون یک وضعیت آشنا انقلابی رخ میدهد و امر شگرف پدیدار میشود». آنجایی که دیگر لحظهی مقرر هنرمند تنها متعلق به او باقی نمیماند. سرایت میکنند به همهی آنان که او را میبینند و هنر از طاعون لحظهی شخصی خلاص شده به امر زیسته و شگرف اما عمومی همهی مخاطبانش بدل میشود. آن طاعونی که در نهایت سورئآلیستها را به مرگ کشاند.
[۱] Dorothea Tanning (۱۹۱۲-۲۰۱۲)
[۲] نام این نقاشی آشکارا اشارت دارد به قطعه موزارت به نام a little night music که همواره تداعیگر فضای رویا بوده است.
[۳] اسم این نوع میمون Lemur است، نوعی میمون ماداگاسکاری که در تاریخ هنر نشانهای از روح طبیعت است، روح شبانهی طبیعت. رمدئوس وارو و فریدا خالو هم شیفته این میموناند.
برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: Tanning